شماره ۴۸۳ | ۱۳۹۳ شنبه ۴ بهمن
صفحه را ببند
چشم‌ها را باید شست!

محمدرضا   نیک‌نژاد آموزگار

آدینه روزی با پافشاری، او را برای ناهار فرا خواندم. دم ایستگاه مترو با جعبه‌ای شیرینی و مانند همیشه با چهره‌ای گشاده و پوشاکی آراسته و رفتاری فروتنانه در آغوشم کشیده و تا نیمه خم شد که دستم را ببوسد اما چون با منش بزرگوارانه‌اش آشنا بودم به شتاب دستم را کشیدم و رویش را بوسیدم. نزدیک یک هفته‌ای بود که از هرات باز گشته بود و از دیدار پدر و مادرش پر انگیزه و دلشاد بود. ره‌آورد سفرش برایم لوحی برای سپاس بود و بسته‌ای زعفران هرات، که با شور از به دست آوردن جایگاه نخست جهانی‌اش در نمایشگاه خوراکی‌های سوئد سخن می‌گفت. از تجربه زیست به‌عنوان یک مهاجر، درس خواندن در مدرسه‌های ایران و کلاس‌های آزاد زبان در تهران و اکنون نیز دانشگاه هرات و آموزگاری زبان تا اوضاع فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی افغانستان و هرات و ایران و تهران، شنیدم و شنید و پرسیدم و پرسید. پس از خوردن ناهار، دوست و همکاری دیرینه نیز به ما پیوست و سخن‌ها گل انداخت و از آن تن و جانم جانی تازه گرفت.
محمد قاضی‌زاده دوستی افغان، دانش‌آموزی قدر‌شناس، دانشجویی پرتلاش و انسانی بزرگوار است. سال‌ها پیش در یکی از دبیرستان‌های تهران دانش‌آموزم بود. پس از گذراندن آن دوران، در یکی از دانشگاه‌های ایران پذیرفته شد و به خاطر مهاجر بودنش، پس از چند ماه نتوانست درسش را ادامه دهد و پس از 17‌سال زندگی در این دیار، وادار به ترک ایران و خانواده‌اش شد. اکنون در دانشگاه ملی هرات رشته علوم می‌خواند. هر از چندگاهی تلفنی می‌زند و جویای حال و روز من و دیگر همکاران می‌شود و نخستین کسی است که روزهای ملی و جهانی آموزگار را به من شادباش گفته و نوشته‌ای را به پاس آموزگاریم می‌نویسد و برایم می‌فرستد. در دیدار تازه‌مان و لابه‌لای گفت‌وگو‌هایمان از دل‌نگرانی‌هایم درباره رفتار ایرانیان با او و
 هم میهنانش پرسیدم. گفت من از قوم تاجیکم و به خاطر نزدیکی چهره‌ام به ایرانیان، چندان از سوی آنها مورد توجه نبودم. اما گاهی مانند هم میهنانم به‌عنوان مهاجر از سوی برخی میزبانان‌مان آزار می‌دیدم. از برخوردهای تحقیرآمیز و بکارگیری واژه «افغانی» بگیر تا سنگ‌اندازی در برخی اداره‌ها و مدرسه‌ها و برخوردهای زشت خیابانی. در این میان هم میهنان هزاره‌ام به خاطر تفاوت چهره، بیش از اقوام دیگر افغان، بی‌مهری می‌بینند، گرچه سخت‌ترین کارهای خدماتی را با پرکاری و البته مزدی کم انجام می‌دهند و همواره قدردان میزبانان خویش‌اند. او ادامه داد چنین رفتارهای زشتی در شأن فرهنگی به بزرگی و شکوه ایران و ایرانی نیست! البته در کنار این بد اخلاقی‌ها، کسانی نیز با مهربانی فراوان، نامهربانی شماری دیگر را کمرنگ کرده و ما را از زندگی در ایران خشنود می‌نمایند اما شوربختانه کم شمارند. از او پرسیدم پس از پایان دانشگاه قصد بازگشت به ایران و زندگی در کنار خانواده‌ات را داری؟ گفت بسیار دوست می‌دارم اما با هر مدرکی، در ایران کار و موقعیت درخوری انتظارم را نمی‌کشد و باید بیایم و دستیار پدر شوم و این هراس برای بازگشت دو دلم می‌کند.
محمد خواسته یا ناخواسته ایران را ترک کرد اما بی‌گمان محمدهای دیگری در کوچه‌ها و خیابان‌ها و مدرسه‌ها و خانه‌های بسیاری از شهرهای ما زندگی می‌کنند، لَختی با خود بیندیشیم و از خود بپرسیم که آیا رفتارمان درخور آوازه مهمان‌نوازی ایرانیان و فرهنگ ژرف و تناور ایرانی و ادعای بزرگی‌مان است یا نه!؟ اگر نیست، که نیست! چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

 


تعداد بازدید :  354