| جواد منصف|
پدر و مادر تا مرا مقابل خانه دیدند، گفتند: چی شد! دوباره مجروح برگشتی؟ گفتم: نه ماموریتم تمام شد. داداش رضا هم خانه ما بود. گفت، ماموریت که 25 روزه نیست. تورو خدا بگو چی شد؟ گفتم: هیچی بابا، پام درد میکرد. تسویه حساب گرفتم، برگشتم. نگفتم که دژبانی بودم. چون میترسیدم اگر مردم بشنوند متلک بیندازند که چون تو بچه بودی فرستادنت دژبانی.
صبح فردا رفتم اعزام نیرو، همان فرد آنجا بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقای منصف مگه تو تازه اعزام نشدی.
- چرا ولی خب تمام شد و اومدم دیگه.
- تسویه حساب 45 روزه کردی؟
- آره.
آنها هم دفتر را نگاه نمیکردند که زمان اعزام نیرویی که فرستادند کی بوده.
گفت، حالا چه کار میتوانم برات بکنم؟
- بچهها کیا اعزام میشن؟
گفت: نمیدونم ولی چند روزه دیگه احتمال داره.
برشی از کتاب «در میدان مین»