شماره ۲۴۴۲ | ۱۴۰۰ شنبه ۲۵ دي
صفحه را ببند
داستانک

پندهای لقمان به پسرش
لقمان حکیم روزی پسر خود را گفت: «امروز به تو سه پند می‌دهم که اگر به کار بندی در زندگی کامروا شوی و هیچ غمی نیابی. اول اینکه همواره سعی کن در زندگی بهترین غذاها را بخوری. دوم اینکه همه تلاش خود را به کار بند تا در بهترین بستر‌ها بخوابی. سومین توصیه‌ام به تو این است که برای محل زندگی خود در بهترین سراها و خانه‌ها جای گیری.» پسر لقمان در جواب گفت: «پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم، چطور من می‌توانم این امکانات را برای خود فراهم کنم. دیگر اینکه اندرزهای شما با شیوه و راهی که تاکنون در زندگی به من آموخته‌اید متفاوت است. می‌خواهم بدانم دلیل این موضوع چیست؟» لقمان در جواب پسرش گفت: «من هیچ چیز جدیدی نگفتم و هیچ عمل متفاوتی از تو انتظار نداشته و ندارم. تو اگر کمی دیرهنگام و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که به دهان می‌بری طعم بهترین غذای جهان را خواهد داد. اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی، هر جا که سرت را روی زمین بگذاری احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است. در پایان اگر با مردم دوستی کنی و به آنها عشق بورزی، در قلب‌شان جای خواهی گرفت و آنگاه بهترین خانه‌های جهان از آن تو خواهد بود.»

درس بهلول به شیخ جنید
روزی بهلول، شیخ جنید بغدادی را گفت: «بگو بدانم طعام چگونه می‌خوری؟» عرض کرد: «نخست بسم‌الله می‌گویم و لقمه کوچک برمی‌دارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم.» بهلول گفت: «حال بگو بدانم سخن چگونه می‌گویی؟» عرض کرد: «سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم.» بهلول گفت: «اکنون بگو بدانم از آداب خوابیدن چه می‌دانی؟» جنید هر آنچه از آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد. بهلول برخاست و فرمود: «تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز نه طعام خوردن می‌دانی، نه سخن گفتن و نه خوابیدن!» خواست برود که جنید دامنش را گرفت و گفت: «ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو مرا بیاموز.» بهلول فرمود: «بدان اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید. در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست و آن گفتن برای رضای خدای باشد. در خواب کردن نیز اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.»

سقراط و مرد سخن‌چین
روزی فیلسوف بزرگی به سقراط حکیم گفت: «می‌دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده‌ام؟» سقراط پاسخ داد: «لحظه‌ای صبر کن. بگذار آنچه که قصد گفتنش را داری با هم مرور کنیم.» مرد با تعجب پیشنهاد سقراط را پذیرفت. سقراط گفت: «این کار را با سه پرسش انجام می‌دهیم. نخستین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی آنچه را که می‌خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟» مرد جواب داد: «نه، فقط در موردش شنیده‌ام.» سقراط گفت: «بسیار خوب. حالا برویم سر پرسش دوم. آنچه را که در مورد شاگردم می‌خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟» مرد پاسخ داد: «نه. خبر بسیار بدی است و مطمئناً تو از شنیدن آن برافروخته خواهی شد.» سقراط ادامه داد: «پس می‌خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟» مرد شانه‌هایش را بالا انداخت. سقراط گفت: «اما پرسش سوم در خصوص سودمند بودن است. آنچه را که می‌خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟» مرد پاسخ داد: «نه. دانستن یا ندانستنش هیچ سودی به حال تو یا شخص دیگری ندارد.» سقراط نتیجه گرفت: «اگر می‌خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خوب است و نه حتی سودمند، پس اصلا چرا می‌خواهی آن را به من بگویی؟»

 


تعداد بازدید :  221