نخستین اشک
پدر شخصیتی نیرومند داشت و سختیهای روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تأمین زندگی خانوادهاش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار میکرد، اما هرگز گله نمیکرد. علی رغم سختیهایی که در بیرون تحمل میکرد، در خانه همیشه چهرهای خندان داشت. با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی میکرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه، فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانوادهام زندگی را به سختی میگذراند. پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچه پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت، بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیه آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهیها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتابهای جدیدی بخریم. اما یک روز با خبر غیرمنتظرهای که پدر به ما داد، همه رویاهایمان رنگ باخت. همه ماهیها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریه مادرم را از اتاق میشنیدم که با خودش نجوا میکرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس میشود.» بعدها از پدرم پرسیدم: «وقتی ماهیها مردند، همه ما گریه میکردیم. چرا شما گریه نکردید؟» پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.» پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه 24 ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش میآمد که او را ببینیم. چینهای روی صورتش عمیقتر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر میرسید. طوری که گاه از خودم میپرسیدم آیا این مرد که میبینم، پدر من است؟ آیا او واقعاکمتر از 50 سال دارد؟ کم کم که بزرگ میشدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسانتر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم. خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچه پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشمهایش پر از اشک شد. پدرم، مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیه کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و برای نخستین بار گریه کرد.
سگ و سلطان
پادشاهی ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 10 ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ از هر یک از چاکران ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺳﺮ ﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ آنها بیاندازند. تا این که روزی ﺍﺯ روزها یکی از ﻭﺯﺭﺍ حرفی زد ﮐﻪ ﻣﻮرد ﭘﺴﻨﺪ سلطان ﻧﺒﻮﺩ. پس او ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ وزیر ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓﻫﺎ ﺑﯿاﻨﺪﺍﺯﻧﺪ. ﻭﺯﯾﺮ بیچاره که این چنین دید به پادشاه ﮔﻔﺖ: «10 ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ و امروز ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﻣﻦ برخورد میکنید! پس حالا ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ یک هفته ﺗﺎ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ به من ﻣﻬﻠﺖ دهید.» پادشاه پذیرفت. پس از آن ﻭﺯﯾﺮ نزد ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﮓﻫﺎ رفت و گفت: «میخواهم ﺑﻪ ﻣﺪﺕ یک هفته ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ.» نگهبان ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩﺍﯼ میبری؟» وزیر پاسخ داد: «ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ خواهی دید.» ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ پذیرفت ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺭﺍﺣتی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﮓﻫﺎ، ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﻭ ﻏﯿﺮﻩ. یک هفته ﮔﺬﺷﺖ ﻭ زمان ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. پادشاه ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓﻫﺎ ﺑیاﺪﺍﺯﻧﺪ. ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻤﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ پادشاه ﻫﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩﮔﺮ ﺻﺤﻨﻪ بود. اما اتفاق عجیبی افتاد و ﻫﻤﻪ ﺳﮓﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ نمیخوردند! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﮓﻫﺎ چه ﮐﺮﺩﯼ؟» وزیر پاسخ داد: «7 ﺭﻭﺯ خدمتشان ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ و آنها ﻓﺮﺍﻣﻮشم ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ. اما 10 ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ تو ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ و ﻫﻤﻪ ﺭﺍ در لحظهای ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ.» پادشاه سر به زیر انداخت ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺁﺯﺍﺩﯼ وزیر را ﺩﺍﺩ.