پادشاهی میزیست بس نیرومند که روزی عزم بر آن جزم کرد تا سرزمینهای بیگانه را فتح کرده و مردمان دیارهای ناشناخته را تام و تمام مقهور خویش سازد. سلطان به آماده سازی ساز و برگ سپاه مشغول شد. از قضا او را مشاوری بود بس خردمند و فرزانه. روزی مشاور در وقت تفرج پادشاه را پرسید: «پادشاها، بزرگا، از برای چه و برای کدامین هدف دست به چنین امری خطیر میزنی و چنین تلاشی در پیش میگیری؟» پادشاه گفت: «خواهم که بر شرق و غرب مرزهای کشورم حکمرانی کنم و ارباب مردمان آن شوم.» مشاور پرسید: «چون چنین کردی، بعد چه خواهی کرد؟» پادشاه که غرق آمال و خیالات خود بود گفت: «آنگاه صحرای بزرگ غربی را در نوردم و آن ناحیه را نیز تحت سلطه خویش گیرم.» مشاور پرسید: «بعد چه خواهد شد؟» پادشاه جواب داد: «به سوی کوههای پر برف شمال خواهم رفت و پس از آن سرزمینهای ناشناخته شرقی را از آن خویش خواهم ساخت.» مشاور پرسید: «پس آنگاه چه خواهی کرد؟» پادشاه غرید: «آنگاه، وقتی تمامی جهان تحت امر من باشد، خواهم آسود و به آسودگی خواهم زیست.»
مشاور فرزانه دستی به ریش بلند خود کشید و گفت: «اگر تمامی آنچه میخواهی آسوده زیستن است و کسب آرامش، چه امری هماکنون، بیآنکه این همه خطرات به جان بخری، تو را از آسوده بودن و آسایش داشتن باز میدارد؟ هم امروز توانی آن را داشته باشی بیآنکه طول و عرض جهان بپیمایی و ندانی تو را چه امری تهدید کند و چه خطری از آسودگی باز دارد. »