شماره ۴۸۰ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۳۰ دي
صفحه را ببند
بالاخره عرف جامعه ما اینطوره دیگه
تهران، فلکه‌دوم صادقیه؛ ساعت 20:40

به سمت پایانه تاکسی‌ها در حرکت بودم، با گلی در دستم. چند شاخه گل نرگس بنفش‌رنگ که برای یکی از دوستانم خریده بودم. وارد پایانه شدم و به طرف خط صادقیه- گیشا حرکت کردم. راننده در کنار ماشینش ایستاده بود و چشمانش این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید. در پی آخرین مسافر بود تا حرکت کند.
سوار شدم و ماشین حرکت کرد.
به‌محض حرکت، راننده نیم‌نگاهی به گل‌های در دستم و بعد به‌چهره‌ام انداخت.
راننده: «مبارک‌باشه!»
من: «چی مبارک باشه؟»
- «همون چیزی که به‌خاطرش این گل‌رو هدیه گرفتی دیگه.»
صدای پچ‌پچ دو مسافر از صندلی‌ عقب می‌آمد. نمی‌توانستم به‌درستی تشخیص دهم که درمورد این گل و حرف‌های راننده است یا درباره چیز دیگری حرف می‌زنند.
من: «از کجا فهمیدید که این گل‌رو هدیه گرفتم؟»
راننده: «مشخصه خب! مرد‌ها که گل نمی‌خرن؛ دخترا گل می‌خرن و هدیه می‌دن.»
از حرف‌هایش نیمچه لبخندی زدم. به خودم جرأت دادم و به‌آرامی گفتم:  
«این گل‌هارو من خریدم. برای یکی از دوستانم.»
صدای پچ‌پچ مسافران صندلی عقب قطع شد. نیشخند راننده هم از بین رفت. در آینه وسط، به مسافران نگاهی انداخت و باز حواسش را به خیابان جمع کرد. سنگینی نگاه مسافران را از پشت‌سرم حس می‌کردم.
مسافر1: «حالا فرقی نمی‌کنه. مگه مرد‌ها احساس ندارن؟ مردها نباید گل بخرن واسه دوستاشون؟»
راننده: «آخه خیلی مرسوم نیست که مردها گل بخرن و ابراز احساسات کنن. متوجهی %D


تعداد بازدید :  352