شماره ۲۳۷۴ | ۱۴۰۰ سه شنبه ۴ آبان
صفحه را ببند
روایت «شهروند» از قصه تلخ و شیرین، «مهاجرت» یک خانواده افغانستانی به اروپا
بر «آب» رفتگان‌!
«در خود لولیدن می‌دانی یعنی چه؟» این پرسش آنچه گذشتِ تلخی است از این سفر. هر مهاجر به گوشه‌ای زل‌زده و نایی برای حرف‌زدن ندارد بغض، بغض «فراق» بود. از آن جمع یک نفر کم شده بود، برای رضا با برادر آمدن و بی‌برادر بازگشتن سخت بود سرانجام با پیگیری‌های جمعیت هلال احمر گفت‌وگو میان پدر و پسر پس از 6 سال برقرار شد

حسام خراسانی| روزنامه‌نگار| داستان از بیست‌وهفتم ‌آوریل ۱۹۷۸ آغاز شد. زمانی که آتش جنگ داخلی امان‌شان را بُرید. کشمکش‌های سیاسی میان حزب دموکراتیک‌ خلق و دولت محمدداوودخان بالا گرفت و مردم دسته‌دسته شدند. تکه‌‌های تلخ پازل آن‌ روزهای افغانستان، کودتا، انقلاب، شورش و مهاجرت بود. همین جا آغاز فصل هجرت شد. دوام ناامنی و جنگ داخلی مردم را مسافر کرد، مسافر ناکجاآباد. «علی‌رضا» و «فاطمه» حسینی هم از همین دسته مردمان بودند؛ مردمان اهل ولایت پروان. این‌ چند سطر نقل‌قول‌، برداشت‌هایی است از گفته‌‌های دو فرزند «نادرعلی» و «زهرا». رضا سه سال و مهدی ۱۲ سال پس از هجرت. «علی‌رضا» و «فاطمه» در شهر مشهد، کیلومترها دورتر از پروان به دنیا آمدند. برای آنها تصور رنج و مشقت «مهاجرت» ناملموس بود. غم دل‌کندن از سرزمینی که در آن قد کشیده بودند، برای برادران حسینی معنا نداشت‌ تا زمانی که چرخش‌ روزگار آنها را هم مسافر کرد. روزگار چرخید و چرخید تا آن‌ دو را هم با تصورِ تلخ مهاجرت آشنا کُند. این چرخش زمان «علی‌رضا» را بار دیگر مسافرِ ناکجا آباد کرده بود، اما این‌بار به اصرار فرزندان. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت این مهاجرت است. روایت هجرت خانواده حسینی از «شرق» به «غرب». روایتی که با بغض، جدایی و وصال گِره خورده است.
«رضا» اولین راوی این تراژدی تلخ و شیرین است، روایتی آغشته با «بغض»، «خشم» و «شادی». ‌از او درباره سال سفر، مقصد و مبدا می‌پرسم: «مادرم که سال 88 فوت کرد، دیگر برایمان ماندن در ایران سخت شده بود. اگر اشتباه نکنم، تابستان سال 91 بود که با برادرم مهدی از تصمیمم برای مهاجرت صحبت کردم، از سفر به اروپا. در ادامه با پدرم و خواهرانم هم حرف زدم. تصمیم‌مان را گرفته بودیم، کوله‌مان را بسته و دل‌مان را قرص کردیم.» خانواده حسینی اصالتا ترکمن و هزاره‌ای هستند. تبعیض مذهبی و نژادی سال‌هاست که مردمان هزاره را مسافر کرده است. ‌‌آنها با رنج و مشقت سفر آشنایند؛ با اصرار رضا و مهدی، پدر، خواهران و خواهرزاده‌های چند ماهه، همه رخت می‌بندند و عزم سفر می‌کنند.

اعتماد به «قاچاق‌‌بر»
مقصد اول ترکیه است، اگرچه خروج مهاجران افغانستانی از ایران به ترکیه آن هم به شکل رسمی با دشواری‌هایی همراه ا‌ست، اما رضا اصرار دارد که به شکل رسمی و قانونی از ایران خارج شوند. او به قاچاق‌برها اعتماد ندارد: «در آن وقت ما برای سفر رسمی به ترکیه هزینه بسیاری را صرف کردیم. اما باز هم ناچار شدیم که در آخر به «قاچاق‌‌بر» اعتماد کنیم. به ترکیه که رسیدیم دیگر تنها راه‌مان برای ورود به ‌یونان به شکل قاچاق بود. ما فکر می‌کردیم تنها هستیم، اما صبح دیدیم خانواده‌های دیگری هم هستند. بعد قاچاق‌بران آمدند و مهاجران را برای خروج از مرز ترکیه آماده کردند. در راه پلیس ترکیه متوجه شد، مجبور شدیم با راه‌بلدها از مسیر غیرتعریف شده و کوهستانی عبور کنیم.»

چهره بهت‌زده پدر؛ چشم‌های زُل‌زده برادر
«در خود لولیدن می‌دانی یعنی چه؟» این پرسش آنچه گذشتِ تلخی است از این سفر. هر مهاجر به گوشه‌ای زل‌زده و نایی برای حرف‌زدن ندارد. چهره‌ بهت‌زده پدر، چشم‌های زل‌زده خواهران، رضا را دو دل می‌کند. رضا از عرق پیشانی پدر و چشم‌های بغض‌آلود خواهران شرمنده است: «10 ساعت می‌شد که گرفتار باتلاق بودیم. این سفر با آنچه من تصور می‌کردم، متفاوت بود. باید تصمیم می‌گرفتم یا بمانیم یا برگردیم. مهدی اصرار داشت به ادامه؛ اما ما تسلیم شدیم.» گریه‌های خواهرزاده‌ها، تر شدن گونه‌های پدر رضا را مُجاب می‌کند به بازگشت.

ما تسلیم شدیم اما برادر ماند!
راوی به اینجای قصه که رسید، بغض کرد. بغض «رضا»‌، بغض جدایی بود، بغض «فراق». از آن جمع یک نفر کم شده بود، برای رضا با برادر آمدن و بی‌برادر بازگشتن سخت بود. از اینجای قصه، راوی برادر کوچک‌تر است، «مهدی». مهدی مُصر است و پافشاری می‌کند به رفتن: «من با کوله‌ای از امید آمده بودم، نمی‌خواستم این کوله را در باتلاق‌های ترکیه زمین بگذارم و برگردم، سه روز را در باتلاق با تعداد دیگری از مهاجران ماندم. در همان باتلاق خوابیدم، غذا  خوردم. باور نمی‌کنید ما در آن نیزارها سه شب را تنها با چند عدد گوجه و نون‌خشک روز کردیم! در میان گِل‌ها دنبال آب گشتن را چطور می‌توانم برایتان توصیف کنم.»

- پس از آن وارد خاک یونان شدی؟
«خیر. ما بازداشت شدیم. پلیس ترکیه ما را گرفت و تقریبا دو هفته بعد آزاد کرد.»
- چرا پس از بازداشت منصرف نشدی؟
«من تصمیمم را گرفته بودم، باید می‌رفتم. آزاد که شدم دوباره حرکت کردم. برای ما، ما که می‌گویم یعنی هزاره‌ای‌ها، رنج تمامی ندارد! باید به آب می‌زدم. مسیر بعدی، آبی بود. سوار قایق شدم.» مهدی از مرز دریایی اوروس می‌گوید. راهی برای خروج مهاجران از ترکیه به یونان. با وجود مشقت‌های بسیار سفر با قایق‌های بادی، بسیاری از مهاجران با توجه به این مسأله که کنترل مرز دریایی برای نیروهای امنیتی دشوارتر است؛ این مسیر را انتخاب می‌کنند. اگرچه پلیس ترکیه، آلمان و یونان در طول مسیر حضور دارند. مهدی در بیان رنج این سفر می‌گوید: «من بی‌اندازه گرسنه و تشنه بودم. بخشی از مسیر را سینه‌خیز تا به اینجا آمده بودم.» در مرز دریایی ترکیه و یونان قاچاق‌بران قایق‌های بادی را آماده می‌کنند تا مهدی و مهاجران دیگر را به سوی یونان روانه ‌کنند.

هر چه داشتیم به آب دادیم
راوی روایت می‌کند: «در میان آب بودیم که متوجه شدم برای قایق مشکلی پیش آمده. آب بالا آمده بود. جوان‌ترها دور قایق و کودکان و زنان کف قایق نشسته بودند. بعید بود قایق به مقصد برسد. باید قایق را سبُک می‌کردیم. هر چه داشتیم به آب دادیم تا زنده بمانیم.»  از مهدی در مورد آدم‌هایی که در آن ساعت در قایق بودند، پرسیدم، از حرف‌هایی که بین‌شان گذشت. «نمی‌دانم با چند نفر، چند ساعت در قایق بودیم، اصلا چه فرقی می‌کرد که عده و عده‌مان چند نفر است. چه کسی از یک لشکر شکست‌خورده تعداد عده و عده را می‌پرسد.»
  -در آن لحظات چه حسی داشتی؟
«فقط به خدا توکل کرده بودم، دعا می‌کردم. در همان حال دعا نیروهای امدادگر را دیدم، انگار دوباره متولد شدم. به خشکی رسیدم، زمین را بوسیدم. آخر من اصلا شنا بلد نبودم! خدا مرا به ساحل رساند.» مهدی به خاک یونان رسیده بود. مهاجران پس از عبور از مرز دریایی ترکیه و یونان، بی‌سروصدا و اما به تندی باید از خط قطار میان روستای یونانی و مرز دریایی عبور کنند. کشتی‌ بزرگ‌تر آن سوی جزیره مهاجران را راهی آتن می‌کند، مهدی تنها صد یورو دارد که آن هم مبلغ ورودیه کشتی است. با همان کشتی راهی شد: «اما دیگر صفر شده بودم، بخشی را با تاکسی باید می‌رفتم، اما پول نداشتم، من پیاده مسیر را راه می‌رفتم. از سوی دولت آلمان نان و پنیر به ما می‌دادند. که بتوانیم حرکت کنیم. من شهر به شهر می‌رفتم تا پس از دو ماه به اتریش رسیدم.»
چند سال از حضور مهدی در اتریش می‌گذرد. او چندین بار تلاش کرد تا با خانواده‌ام ارتباط بگیرد، اما همه‌ مسیرها نامیسر بود. هیچ راه ارتباطی نداشت. آن روزها پدر بیمار و چشم‌انتظار یوسف خود بود.
مهدی روایت می‌کند: «مانده بودم، گوشی همراه‌ نداشتم، اطلاعات باقی‌مانده در ذهنم هم ناکار آمد بود. در اتریش متوجه شدم نمایندگان کمیته صلیب‌سرخ طرحی با عنوان بازپیوند خانواده‌ها دنبال می‌کنند. من نمی‌دانستم خانواده آن زمان کجا ساکن‌اند‍، تهران؟ مشهد؟ یا شاید هم کابل!»

گر  امید   وصل   باشد...
مهدی به مقصد رسیده بود، به قلب اروپا، به اتریش اما با مشقت. خودش می‌گوید چهره‌اش پس از ماه‌ها، تبسم را تجربه کرد، زمانی که مامور کمیته بین‌المللی صلیب سرخ به او گفت این امکان است که بار دیگر صدای پدر را بشنود. این گفته مهدی را شیرین کرده بود، چون امیدوار به وصل بود؛ «ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست/ گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست»*

پای «ساختمانِ صلح» به روایت باز شد!
امیدواری مهدی به وصل، سرانجام خوشی داشت. کمیته صلیب سرخ‌ پس از مصاحبه‌های متعدد با مهدی اطلاعات او را از طریق کمیته بین‌المللی صلیب‌سرخ به ساختمان صلح ارسال کرد، به اداره جست‌وجوی مفقودان جمعیت هلال‌احمر. کار این اداره برقراری ارتباط میان افراد جدا افتاده از خانواده‌هایشان و تبادل پیام‌های خانوادگی است؛ کاری که مهدی به آن نیاز داشت. سرانجام با پیگیری‌های این اداره اولین گفت‌وگو میان پدر و پسر پس از شش سال برقرار شد. از مهدی در مورد اولین تماس می‌پرسم.
-چه گفتی به پدر؟
خدا را شکر کردم که آنها را صحیح و سالم می‌دیدم. آنچه گفتم دقیقا یادم نیست. اشک شوق داشتم، اما آنچه شنیدم شعری بود که پدر برایم خواند: «من تو رو دوست دارم عزیزم/ همیشه به دست انگشتر فیروزه باشه/ دعا می‌کنیم آمین بگویم/ که عمر من و تو صد ساله باشه.» پدر اهل ادب بودند، گاه اشعاری را بداهه می‌سرودند.

دور اما نزدیک
مهدی حالا در قلب اروپا، یک پناهجو است. برادر کوچک‌تر در یک شرکت توزیع موادغذایی شاغل است. «رضا» نیز در یک کارگاه تولیدی خیاطی در تهران فعال است. پدر سال گذشته فوت می‌کند، آنها حالا اگرچه با هم فاصله دارند، اما با هم گفت‌وگو می‌کنند، علایق مشترک‌ دارند و با هم به اشتراک می‌گذارند.
مهدی ایران را دوست دارد و از بازگشت به ایران می‌گوید: «من فرزند ایران هستم و پیش از مهاجرت اصلا سابقه خروج از ایران را نداشتم، اگر شهروندی ایران را داشتم هیچ وقت اتریش نمی‌آمدم، بلاتکلیفی مرا مهاجر کرد، اگر می‌شد ایران بمانم و درس بخوانم، مهاجر نمی‌شدم. هنوز افغانستان را هم که ندیدم. اگرچه افغانستان دیگر تمام شده است، افغانستان به دست .... .»
رضا هم از علایقش می‌گوید؛ از موسیقی: «من عاشق موسیقی هستم. با مرحوم پاشایی فعالیت داشتم، دوست دارم در این عرصه در ایران فعالیت کنم. من بیشتر عمرم در کار موسیقی بودم،‌ آهنگسازی کرده‌ام، موسیقی را بلدم.» از رضا خواستم در مورد چند کلمه احساس خود را بگوید.
-هلال‌احمر : بهترین پیوندی که داشته‌ام، پیوند دوباره با برادر؛ دم‌شان گرم.
-افغانستان :‌با اینکه ندیده‌ام؛ دوست دارم کشور آرام و سربلند باشد.
-پدر :‌از وقتی رفته کمرم شکست.
-مهاجرت : خیلی سخت .
رضا روایت خود و برادر را با اشعاری از احمد ظاهر تکمیل می‌‌کند: «زندگی آخــــــــــر سرآید، بندگی در کار نیست، بندگی گــــــر شرط باشد، زندگی در کار نیست.»

کوتاه در مورد؛ طرح بازپیوند خانواده‌ها
بازپیوند خانوادگی یکی از فعالیت‌های کمیته بین‌المللی صلیب‌سرخ است. هدف از این طرح  بازیابی و حفظ پیوندهای خانوادگی میان آنهایی است که در نتیجه مخاصمه یا همچنین بلایا و مهاجرت از یکدیگر جدا شده‌اند. این فعالیت عموما به صورت مشترک با جمعیت‌های ملی انجام می‌شود.  برنامه بازپیوند و حفظ پیوندهای خانوادگی در ایران مشترکا با جمعیت هلال‌احمر ایران انجام می‌شود.
 روش جست‌وجو به شرایط از دست دادن تماس، زمینه و محیط آن بستگی دارد و بر پایه یک ارزیابی برای تعیین کارآمدترین روش انجام جست‌وجو (برای مثال پوستر، اعلامیه‌های عمومی، از طریق رهبران اجتماعی و اماکن عبادتی، از طریق مقامات و غیره) است.

 


تعداد بازدید :  535