امیرمسعود فلاح
سال 1421 است و ژینوس دارد برای مراسم عقدکنان فردا شبش آماده میشود. آقا داماد، کامبیز که 27 سال از ژینوس بزرگتر است، با عجله دم محل کار ژینوس میرود و از آبدارچی میخواهد صدایش کند. آبدارچی با صدای بلند داد میزند «خانوم رئیس! باباتون اومده». ژینوس با عصبانیت اول حکم اخراج آبدارچی گستاخ را امضا میکند، بعد بیرون میرود. کامبیز به ژینوس میگوید برای ثبت عقد نیاز به ارایه کارت واکسیناسیون کرونا هست. پدر و مادر ژینوس گفتهاند هنگامی که او هفت سال داشته، برای اینکه واکسن جانسوناندجانسون بزند، او را به اروپا بردهاند. ژینوس و کامبیز به خانه پدری ژینوس میروند که با کمک پدر و مادرش کارت واکسنش را از زیر خروارها اثاث قدیمی پیدا کنند. کسی خانه نیست و ژینوس و کامبیز به هم نگاه معنیداری میکنند و داخل خانه میشوند. دو سه ساعت بعد، کامبیز با عصبانیت از خانه بیرون میآید و در را به هم میکوبد. ژینوس هم پریشان و گریهکنان پشت سرش میدود و میگوید: «به خدا خودمم نمیدونستم. نمیخواستم بهت دروغ بگم. من از اوناش نیستم.» کامبیز میگوید: «هرچی بین ما بوده تموم شده. من نمیتونم با آدمی که مسأله به این مهمی رو ازم پنهان میکنه و نمیگه تا خودم خبردار بشم، زندگی کنم. خدا رو شکر قبل از عقد فهمیدم وگرنه فرداش میرفتیم دادگاه.» درحالیکه ذهن مخاطب به سمتوسوی دیگری رفته، دوربین روی کارت واکسنی که روی زمین افتاده، زوم میکند و معلوم میشود ژینوس که اسمش در اصل ملیحه بوده و بعدا عوض کرده، همینجا برای رفتن به دبستان واکسن سینوفارم زده و کامبیز احتمالا از این دو دروغ (اسم و واکسن) عصبانی شده.