پرسیدم: «چگونه بهتر زندگی کنم؟» با کمی مکث جواب داد: «گذشتهات را بدون هیچ تأسفی بپذیر. با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشهای انداز. شکهایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نداشته باش. زندگی شگفتانگیز است، در صورتی که
بدانی چطور زندگی کنی.» پرسیدم: «آخر...» اجازه نداد سؤالم را تمام کنم. ادامه داد: «مهم این نیست که زیبا باشی، زیبا این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر. کوچک باش و عاشق که عشق، خود میداند آئین بزرگ کردنت را. بگذارعشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت، پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن.» به سخنانش فکر کردم. نفسی تازه کرد و گفت: «هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی و امرار معاش در صحرا میچرد. آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود، در غیر این صورت طعمه او خواهد شد. شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد و میداند که باید از آهو سریعتر بدود، تا گرسنه نماند. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیات، با همه توان و تمام وجود شروع به دویدن کنی.» پاسخ پرسشهایم را گرفتم. به تمامی. ولی میخواستم بیشتر بگوید. چین از چروک پیشانیاش باز کرد و با نگاهی به من زمزمه کرد: «زلال باش، زلال. فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران. زلال که باشی، آسمان در تو پیداست.»