هر کس از مقابل آن خانه میگذشت، سریع میفهمید درونش چه خبر است. صداى ساز و آواز بلند و بساط عشرت پهن بود. جام شراب بود که پیاپى نوشیده مىشد. این میان کنیزی که خانه را جارو زده و زبالهها را در دست داشت، از خانه خارج شد تا آنها را داخل جوی آب بریزد. در این لحظه مردى نورانی که تاول پیشانیاش از سجدههاى طولانى او حکایت داشتند، از آنجا میگذشت. مرد از کنیز پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟» کنیز جواب داد: «آزاد.» مرد گفت: «بله، معلوم است که آزاد است. اگر بنده بود پرواى صاحب اختیار خویش را داشت و این بساط را پهن نمىکرد.» رد و بدل شدن این سخنان، بین کنیز و آن مرد، باعث شد کنیز مکثی زیادتر در خارج از خانه داشته باشد. هنگامى که به خانه بازگشت، ارباب کنیز از او پرسید: «چرا دیر آمدى؟» کنیز ماجرا را تعریف کرد و گفت: «مردى با چنین وضع و هیأت مىگذشت و چنان پرسشى کرد و من چنین پاسخى دادم.» این ماجرا ارباب را چند لحظه در فکر فرو برد. مخصوصا آن جمله که «اگر بنده مىبود از صاحب اختیار خود پروا مىکرد» مثل خنجری بر قلبش نشست. بلافاصله از جا برخاست و با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. تمام راه را دوید تا به صاحب سخن که کسی جز حضرت امام موسی کاظم (ع) نبود، رسید. همان جا نزد حضرت توبه کرد و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نایل آمده بود، کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به بُشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى معروف بود، از آن پس لقب «الحافى» یعنى «پابرهنه» یافت و به بُشر حافى معروف شد. بشر پابرهنه، تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند و دیگر گناه نکرد.