شماره ۴۷۵ | چهارشنبه 24 دي 1393
صفحه را ببند
تعادل... عدل... یادمان می‌رود

پشت فرمان بودم، از دور دخترك كوچكي را مي‌ديدم كه نزديك مي‌شد و نزديك‌تر...
در اين نقطه زماني احساس كردم چيزي هست كه بايد ثبت شود... نگاهش... سنگيني بار بر دستان و شانه‌هاي كوچكش... سرمايي كه احساس مي‌كرد... التماسش... و همه در كنار بازيگوشي‌هاي كودكي...
در اين سرما و هواي آلوده و چهارراهي شلوغ، چهارراه قريب (دانشكده دامپزشكي)، زني را مي‌بينم كه حيوان خانگي‌اش را با احساس‌مسئوليت و تعلق‌خاطر به بيمارستان دامپزشكي مي‌برد و اين طرف كودكي لرزان از سرما وووو ... و خودم را مي‌بينم كه كمي آن‌سو‌تر براي گربه‌ام خريد مي‌كنم ... هوم ... دنياي تضادها. هرچند كه اساس دنيا حتي درون آدمي بر تضاد بنا شده اما براي آن است كه من و تو به تعادل برسانيمش... تعادل ... عدل... يادمان مي‌رود... ياد ...
از صفحه فیس‌بوک پریسا رامهران

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  321