در هنگامى كه درد اندكى كاهش يافت، يكى از چيزهايى كه بيشتر از همه فكرشان را مشغول مىكرد، يادآورى مادرانشان و ترس از غم و اندوهى بود كه در نتيجه با خبر شدن آنها از سرنوشتشان به آن دچار مىشدند.
دور گردن جسد مرد جوانى مينياتور پيرزنى پيدا شد كه مطمئنا مادرش بود و به نظر آمد كه هنوز هم آن را بر روى قلبش مىفشارد. كمى جلوتر در كنار ديوار، حدود يكصد سرباز و درجهدار فرانسوى پيچيده در پتوهايشان در دو رديف دراز كشيده بودند، با فاصله كم، به طورى كه بينشان فقط براى رد شدن مقدار كمى جا بود.
زخمهاى تمام اين افراد را پانسمان كرده و به آنها سوپ داده بودند. آنها آرام و ساكت بودند، ولى چشمانشان مرا دنبال مىكرد. اگر من به سمت راست مىرفتم، تمام سرها به سمت راست مىچرخيد و اگر به سمت چپ مىرفتم، به سمت چپ بر مىگشتند. يكى مىگفت: «آه! معلوم است كه از پاريس»ديگرى مىگفت: «به نظر من كه از جنوب آمده». و سومى: « مىپرسيد كه آقا شما اهل بوردو هستيد، مگر نه؟ » هر يك گمان مىكرد از ايالت يا از شهر او هستم. حالت توكل يا تسليمى كه اين سربازان عموما بروز مىدادند شايان علاقه و توجه است. هر يك از آنان در اين آشوب بزرگ چه نقشى داشتند؟ نقشى بسيار اندك، آنان بىهيچ شكايتى تحمل رنج مىكردند. در حالت تواضع و سكوت نيز جان مىدادند.
ادامه دارد...