شماره ۲۱۲۰ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۲ آذر
صفحه را ببند
داستانک

انتخاب بین بد و بدتر
زن نصف شب از خواب بیدار شد. همسرش در رختخواب نبود. با دلهره ژاکتش را پوشید و به دنبال او به طبقه پایین رفت. شوهرش در آشپزخانه نشست بود، در حالی‌ که یک فنجان قهوه روبه‌رویش قرار داشت. زن کمی درنگ کرد. متوجه شد همسرش ضمن نوشیدن قهوه اشک‌هایش را آرام آرام پاک می‌‌کند. زن تصمیمش را گرفت و زمزمه کرد: «چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟» مرد نگاهش را از دیوار برداشت، لحظه‌ای به همسرش نگریست و گفت: «طوری نیست. یاد قدیم‌ها افتادم. 20 سال پیش که تازه با هم آشنا شده بودیم. یادته؟» زن چشم‌هایش پر از اشک شد. گفت: «آره یادمه. خوب یادمه.» مرد به سختی‌ ادامه داد: «یادته وقتی پدرت متوجه دوستی ما شد چه حالی پیدا کرد؟» زن کنار همسرش روی صندلی نشست و سعی کرد لبخند بزند. گفت: «آره یادمه. بابا خیلی عصبانی شد. خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود.» مرد: «یادته وقتی‌ پدرت اسلحه‌اش رو به سمت من گرفته بود و می‌گفت یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان، من چطور مثل بید به خودم می‌لرزیدم؟!» زن جواب داد: «آره عزیزم یادمه. خوب یادمه.» مرد آه بلندی کشید و گفت: «می‌دونی عزیزم،اگه اون موقع رفته بودم زندان، تا الان آزاد شده بودم!»

اثبات زن و شوهر بودن
در زمان‌های دور و مکان‌های دورتر، روزی زن و مردی از راهی می‌رفتند. محتسب آنها را دید و پرسید: «شما چه نسبتی با هم دارید؟» زن و مرد جواب دادند: «زن و شوهریم.» محتسب مدرک خواست، زن و مرد گفتند: «نداریم!» پس محتسب گفت: «چگونه باور کنم که شما زن و شوهرید؟!» زن و مرد گفتند: «برای ثابت کردن این امر نشانه‌های فراوانی داریم! اول این که آن افرادی که شما می‌گویید دست در دست هم می‌روند، ما دست‌هایمان از هم جداست! دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می‌کنند، ما هر کدام رویمان به سویی دیگر است! سوم آن که آنها هنگام راه رفتن، با یکدیگر با احساس حرف می‌زنند، ما احساسی به هم نداریم! چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می‌کنند، می‌بینید که ما غمگینیم! پنجم، آنها چسبیده به هم راه می‌روند، اما یکی از ما جلوتر از دیگری می‌رود! ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی‌ای، چیزی می‌خورند، ما هیچ نمی‌خوریم! هفتم... محتسب گفت: «خیلی خب، فهمیدم. بروید، بروید... فقط بروید!»

انسان و تاثیر معنویات
پیرزن خسته و عرق‌ریزان به خانه رسید. هنوز روی مبل راحتی ننشسته بود که نوه‌ کوچکش جلو پرید و گفت: «مامان‌بزرگ، توی مراسم امروز هنگام دعا، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟!» مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت: «عزیزم، اصلا یک کلمه‌اش رو هم نمی‌تونم به یاد بیارم!» دخترک خندید و گفت :«تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته میری کلیسا؟» مادربزرگ همراه با نوه‌اش خندید و در همان حال سبد نخ‌ها و کامواهایش را خالی کرد. آن را به دست نوه‌اش داد و گفت :«عزیزم ممکنه بری این رو از حوض آب کنی و برام بیاری؟!» دخترک با تعجب گفت: «با این سبد؟ غیر ممکنه!» پیرزن اصرار کرد. دخترک غرغرکنان سبد را برداشت و رفت. اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت: «من می‌دونستم که نمی‌شه. ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نموند!» مادربزرگ سبد را از دست نوه‌اش گرفت و گفت :«آره، راست می‌گی اصلا آبی توش نیست. اما به نظر می‌رسه سبده تمیزتر شده. یه نگاه بنداز!»

 

 


تعداد بازدید :  364