شماره ۴۷۰ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۸ دي
صفحه را ببند
سرویس مدرسه

|  حسین شیرازی |  

در روزگاری که بنده دانش‌آموز دوره راهنمایی بودم، ‌مثل خیلی‌‌های دیگر با سرویس به مدرسه می‌‌رفتم، البته سرویس ما یک سواری تمیز با راننده‌ای باکلاس نبود. مینی‌بوسی بود یادگار عصر آهن ‌با راننده‌‌ای بی‌اعصاب و 45 تا بچه جور واجور که توی هم می‌‌لولیدند. راه مدرسه دور بود و ما هر روز حداقل یک‌ونیم ساعت در مسیر رفت و همین مقدار در برگشت بودیم. محلی که من هر روز منتظر سرویس مدرسه می‌‌ایستادم، ایستگاه اتوبوس شرکت واحد هم بود. معمولا ربع ساعت زود‌تر در ایستگاه منتظر می‌ایستادم تا سرویس بیاید، ‌چون اگر جا می‌‌ماندم، مجبور بودم خودم بروم مدرسه و در این صورت خیلی دیر می‌شد و‌ حداقل به زنگ اول کلاس نمی‌‌رسیدم. یک روز که کنار خیابان در محل مقرر ایستاده بودم و انتظار آمدن سرویس مدرسه را می‌کشیدم، ‌طبق معمول به انتهای خیابان نگاه کردم و دیدم که مینی‌بوس در حال آمدن است. همزمان یک اتوبوس شرکت واحد هم داشت نزدیک می‌‌شد. اتوبوس که درواقع بین من و مینی‌بوس قرار گرفته بود، در ایستگاه ایستاد و مینی‌بوس که از پشت اتوبوس حرکت می‌‌کرد، ‌من را ندید و فکر کرد که من نیامده‌‌ام. در نتیجه مینی‌بوس رفت و من انگشت به دهان ماندم که چه ‌کنم! اگر می‌خواستم خودم به مدرسه بروم خیلی طول می‌‌کشید و قطعا دیر می‌‌رسیدم و اگر دیر می‌رسیدم، جناب ناظم جدم را جلوی چشمم می‌آورد. حالم حسابی گرفته‌ شده بود. لحظه‌‌ای فکر کردم و تصمیم گرفتم که سوار تاکسی شوم و به ایستگاه بعدی سرویس مدرسه، یعنی دانش‌آموزی که قرار بود بعد از من سوار شود، برسم. همین ‌کار را کردم و زود‌تر از مینی‌بوس به دانش‌آموز بعدی رسیدم و همراه با او سوار سرویس شدم. به محض این‌که پایم را داخل مینی‌بوس گذاشتم، قهقه راننده بالا رفت و گفت: ‌»ای دم‌بریده! ‌بالاخره اومدی!» با تعجب پرسیدم:  «یعنی شما من رو توی ایستگاه قبلی دیدید؟» گفت: «آره. ولی اتوبوس اومد جلوی تو، دیگه گفتم ولش کن، ‌خودش میاد!» (خنده حضار!)
اینجا بود که بنده درس مسئولیت‌پذیری را عملا از راننده محترم یاد گرفته و سرلوحه زندگی خویش قرار دادم! همان‌طور که لقمان حکیم در پاسخ به این سوال که مسئولیت‌پذیری را از که آموختی، فرمود:  «از بی‌مسئولیتان!»
راننده همکار: خب حالا چون بچه بودی، ‌راننده خواسته باهات شوخی کنه!
بچه:  شوخی؟! به این می‌گن شوخی؟!
روانشناس محترم: درسته که بچه بوده، اما این بچه بالاخره بزرگ می‌شه. می‌بینید که هنوز هم این خاطره یادش هست. خیلی هم خوب یادش هست.
احمدآقا سبزی‌فروش:  آقا این‌قدر سخت نگیرین. حالا هر روز تو رو می‌برده، ‌یک روز هم نبرده. چی می‌شه مگه؟!
بچه:  شما اگر کسی باهات این رفتار رو بکنه خوشت میاد؟! هر روز برده، اون روز هم باید می‌برده. پول هر روزش رو هم گرفته. اصلا پول هیچی، ‌وجدان هم چیز خوبیه!
دوباره بچه: اگر راننده مشکلی براش پیش اومده بود و دنبالم نمی‌ا‌ومد، ‌مشکلی نبود. اما نه این‌که هم من باشم، ‌هم اون باشه، ‌هم اون من رو ببینه و ‌فقط محض خنده یا تنبلی روی ترمز نزنه و من رو سوار نکنه.
سه باره بچه:  خوبه آدم خودشو جای بقیه بذاره یک لحظه. جای اون آدمی که اون پایین مونده.
راننده همکار و احمدآقا سبزی‌فروش:  خیلی خوب بابا. حالا انگار قرار بوده سفری به مریخ داشته باشه و ماه‌ها تمرین و ممارست کرده ولی ناگهان سفینه جاش گذاشته! صلوات بفرست دیگه!


تعداد بازدید :  339