شماره ۲۰۶۶ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۴ شهريور
صفحه را ببند
من و چند سگ و مرغ و خروس

شهاب نبوی طـــنــزنـویــس

مدتی سرایدار و با حفظ سمت، باغبان شده بودم. آنجا من بودم و سه سگ و چند مرغ و اردک و بوقلمون و یک عالمه درخت. سگ‌ها، تصویری که انسان از سگ‌های نگهبان در ذهنش دارد را کاملا تخریب می‌کردند. آنها بسیار مهربان و احساسی بودند.
یعنی با دومتر هیکل و 70-60 کیلو وزن، فقط خودشان را جلوی آدم می‌مالیدند روی زمین تا تکه‌نانی یا ته‌مانده غذایی بگیرند و بخورند. در ضمن بارها تست‌شان کرده بودم و دیده بودم تا یک تکه‌نان لواش جلوی در باغ برایشان پرت می‌کنی، باغ را به قسمت چپ معده‌شان می‌گیرند و می‌روند سراغ یک تکه‌نان.
البته این سگ‌ها در مقابل من که به چشم ارباب به من نگاه می‌کردند، این‌قدر خاضع بودند و دم تکان می‌دادند. بین خودشان روزی دو-سه درگیری شدید رخ می‌داد و می‌زدند همدیگر را تکه و پاره می‌کردند. کافی بود من بخواهم تا ته باغ بروم و برگردم، جوری برای اینکه کدام‌شان در کنار من حرکت کند، دعوا می‌کردند، که آدم احساس مهم‌بودن بهش دست می‌داد. بعد از مدتی دیگر از این‌همه مهربانی و حقارتی که این سگ‌ها در مقابلم به خرج می‌دادند، خسته شدم و ولشان کردم اما اینها باز هم با هم دعوا می‌کردند و برای من دم تکان می‌دادند. گروه دیگر از ساکنان باغ، اردک‌ها بودند.‌
ما هیچ‌وقت نتوانستیم به هم نزدیک شویم؛ چراکه اردک‌ها تا صدای قدم‌های‌ آدمیزاد را می‌شنیدند، با آن قیافه و طرز راه‌رفتن مسخره‌شان که شبیه آدمی می‌ماند که پاهایش عرق‌سوز شده، شروع به فرار می‌کردند. یعنی یک‌بار صبر نکردند تا من نزدیک‌شان شوم و خودم را به آنها عرضه کنم و همیشه این فرصت را از من گرفتند. بوقلمون‌ها دائما درحال زرت و پرت‌کردن بودند.
هیچ‌کس نمی‌فهمید اینها دارند چه می‌گویند. حتم داشتم حتی خودشان هم نمی‌فهمیدند دارند چه چیزی تفت می‌دهند؛ اما هم خودشان و هم ما به این اصوات عجیب و غریب عادت کرده بودیم و بخشی از زندگی‌مان شده بود. مرغ و خروس‌ها احتمالا توسط یکی دیگر از حیوانات باغ، دچار ترور بیولوژیکی شده بودند. هر روز یکی از آنها که روز قبل، شاد و شنگول و پرانرژی از این‌ور باغ به آ‌ن‌ورش می‌دوید، چند ساعتی را یک گوشه کز می‌کرد و می‌لرزید و هیچ چیزی نمی‌خورد و درنهایت به غروب آفتاب نرسیده، سرش را می‌گذاشت زمین و برای همیشه می‌خوابید.
هر مرغی را می‌دیدم که خیلی خوشحال و پرانرژی و پرسروصداست، دلم برایش کباب می‌شد؛ چون می‌دانستم عمرش به پایان رسیده و فردا قبل از غروب آفتاب خواهد مُرد. اما حال اصلی را درختان باغ می‌برند. در فاصله‌ای منظم و به ردیف ایستاده بودند. نه با کسی کاری داشتند و سروصدایی می‌کردند و نه کسی با آنها کاری داشت. هر روز آب‌شان را می‌خوردند و به موقع کودشان را دریافت می‌کردند و خوب و خوش به نظر می‌رسیدند. البته تا روزی که باغ آتش گرفت؛ آن روز من و همه جک و جانورهای باغ فرار کردیم و درخت‌ها مثل درخت ایستادند و خاکستر شدند.


تعداد بازدید :  156