بازرگان «نوشاتل» 2روز كامل وقت و انرژىاش را به لباس پوشاندن بر تن زخمىها و نوشتن نامههاى خداحافظى براى خانوادههاى مجروحان در حال مرگ اختصاص داد تا حدى كه لازم شد براى حفظ سلامت خودش هم كه شده كمى بر احساسات و هيجاناتش غلبه كند. ما سعى كرديم تا هيجانات دلسوزانه يك بلژيكى را نيز فرو بنشانيم چون تا حدى پيش رفته بود كه بيم آن مىرفت دچار تب شديدى بشود، چرا اين اتفاق براى يك ستوان دوم هم پيش آمد. او در راهش از ميلان براى ملحق شدن به واحدش به ما پيوسته بود.
بعضى از سربازان جمعى يگانى كه براى حفاظت از شهر آمده بود، سعى كردند به همقطارهايشان كمك كنند، اما آنها هم نتوانستند اين مناظر را تحمل كنند. مناظرى كه روحيه آنها را تحتتاثير قرار داد و بر ذهن و روحشان اثر عميقى گذاشت.
يك سرجوخه مهندس با ما آمد و با وجود اين كه 2بار با فاصله بسيار كم از هوش رفته بود، دلاورانه كمكمان كرد. او در مگنتا مجروح شده بود و زخمهايش تقريبا بهبوديافته بودند. او بايد به ميدان جنگ بازمىگشت ولى چند روزى تا زمان اعزامش به جبهه فرصت داشت.
ادامه دارد...