| باراک اوباما|
در امتداد صندلی ما یک دانشجوی ایرانی نشسته بود. عینک برچشم داشت و سنش بیشتر از ما به نظر میرسید. او به مارکوس پیشنهاد کرد یک کتاب با موضوع اقتصاد بردهداری مطالعه کند؛ سیاهی چشمان مرد ایرانی نگاه معنیداری به او بخشیده بود ولی فرد صمیمی و کنجکاوی به نظر میرسید. درنهایت درحالیکه به میز تکیه کرده بود، رو به مارکوس کرد و پرسید:
- میتوانی بگویی چرا بردهداری برای مدت طولانی به رسمیت شناخته شد و به طول انجامید؟
مارکوس پاسخ داد:
- سفیدپوستان به ما به دید انسان نگاه نمیکنند، چنانچه خیلی از آنها هنوز همچنین دیدی دارند.
- بله من هم این نکته را میدانم ولی منظور پرسشم این بود که چرا سیاهپوستان در این راه مبارزه نمیکنند.
- چرا مبارزه کردهاند، افرادی مثل نت ترنر و دنمارک و سی
دانشجوی ایرانی صحبت مارکوس را قطع کرد و گفت:
- اسیران شورشی؛ در مورد آنها خواندهام، انسانهای خیلی شجاعی بودهاند، ولی همانطور که خودتان هم میدانید تعدادشان خیلی کم بوده است؛ اگر من برده بودم و میدیدم که با همسر و فرزندانم اینگونه رفتار میکنند، ترجیح میدادم که بمیرم. من درک نمیکنم که چرا سیاهانی که تا پای جان مبارزه کردهاند، تعدادشان قابل توجه نبوده؟
به مارکوس نگاهی انداختم. منتظر پاسخ او بودم ولی او ساکت بود، بهنظر میرسید عقبنشینی کرده. نگاهش به یک نقطه از میز خیره شده بود، سکوتش گیجم کرده بود. پس از یک سکوت کوتاه آماده یک پاسخ جانانه شدم.
خطاب به دانشجوی ایرانی پرسیدم که اگر نام هزاران اسیر گمنامی که پیش از رسیدن به بنادر آمریکا طعمه کوسهها شدند را میدانستی آن گاه ترجیح میدادی که به مقصد برسی یا اینکه با یک حرکت اعتراضی تنها موجب آزار بیشتر زن و فرزندانت بشوی و آیا این شکل رفتار بردگان با سکوت توده انبوه ایرانیان در برابر اقدامات وحشیانه و کشتار مخالفان شاه به وسیله ساواک خیلی متفاوت است؟ ما چگونه میتوانیم در مورد بقیه افراد تا هنگامی که در جایگاه آنان قرار نگرفتهایم، قضاوت کنیم؟!
برشی از کتاب زندگینامه باراک اوباما و خاطرهاش از مواجهه با یک ایرانی