شهاب پاکنگر
حتما شما هم قصه سعید و بهروز را شنیدهاید، همان داستانی که یک روز گرم تابستان، بعد از هفده سال، همدیگر را در خیابان کریمخان میبینند. اگر نشنیدهاید بگذارید برایتان ماجرا را تعریف کنم.
سعید بیستوهفت ساله، متولد تهران است و دوسال پیش مدرک فوقلیسانسش را گرفت. بعد رفت سربازی. او در دوره لیسانس عاشق مهناز شد. خانواده مهناز با ازدواج سعید و مهناز هیچ مشکلی نداشتند، تنها شرطی که داشتند این بود که سعید باید درسش تمام شود و برود سربازی. سعید هم درسش را تمام کرد و رفت سربازی. بهمن ماه گذشته، دو خانواده باهم قرار و مدار مراسم را گذاشتند که خوردند به کرونا. سعید توانسته بود، صدوچهلمیلیون تومان جمع کند که با آن پول یک جشن کوچک بگیرد و یک خانه رهن کند تا زندگیاش را با مهناز شروع کند. اما شب عید یک دفعه همه چیز دو برابر شد و سعید با صدوچهل میلیون تومانش نهایت میتوانست یک جشن کوچک بگیرد، در حد هفتاد هشتاد نفر. مهناز خیلی به سعید گفته بود که پولش را باید سرمایهگذاری کند تا ارزش پولش حفظ شود. تمام دوستهای سعید که رفته بودند در بورس الان کلی سود کرده بودند، اما سعید میگفت چون سواد بورس را ندارم نباید وارد این کار شوم. اهل خرید دلار و سکه و این چیزها هم نبود، چون میگفت ما نباید در این بازار سوداگری کنیم. اما الان که دید پولش به این فضاحت افتاده، فهمید که سرمایهگذاری با سوداگری فرق دارد. برای همین رفت یک کد بورسی گرفت و همه پولهایش را سهام خرید. تمام دوستان سعید که این مدت در بورس سود کردند، الان داشتند از سودشان ضرر میکردند اما سعید سرمایهاش وارد ضرر شده بود. صدوچهلمیلیون سعید الان شده بود نودوچهارمیلیون تومان و نهایت میتوانست بعد کرونا یک میهمانی کوچک بگیرد و پنجاه نفر را دعوت کند. سعید خیلی تیز رفت در صف فروش و بالاخره توانست پولش را بیرون بکشد. اما از فردای آن روز شاخص سبز شد و دوستهای سعید دوباره سود کردند و سعید هم سریع رفت سهام خرید، اما باز در ضرر پولش را بیرون آورد و آخر سر صدوچهل میلیونش شد، هفتادودومیلیون تومان، یک چیزی در حد یک میهمانی چهل نفره. آن روز خیلی هوا گرم بود، صبح رفته بود تا مهناز را ببیند و میخواست حرف دلش را بزند. با مهناز رفتند پارک، هر دو ماسک زده بودند و فاصله اجتماعی را هم رعایت میکردند. سعید چشمهایش را بست و حرفش را زد و به مهناز گفت که خیلی دوستش دارد اما واقعا پولی برای ازدواج ندارد و بعد از کلی گریه و زاری بالاخره این رابطه هشتساله تمام شد. سعید تا عصر در خیابانها پرسه زد و راه رفت. به این فکر کرد که همان موقعی که دانشجوی لیسانس بود، بیشتر شرایط ازدواج را داشت و چرا خانواده مهناز با این موضوع مخالفت کردند. به این فکر کرد که اگر کرونا نبود، الان عروسی کرده بود و بازهم هیچ چیزی نداشت. به این فکر کرد که حالا زندگی بدون مهناز چه جوری میشود. سعید خیلی فکر کرد و وقتی به خیابان کریمخان رسید، از روی پل عابر رفت آنطرف خیابان. از روبهرو یک نفر را دید. آن شخص کسی نبود جز بهروز. بهروز، همکلاسی دبستان سعید بود و چون خیلیسال از آن موقعها گذشته بود، همدیگر را نشناختند و از کنار هم رد شدند.