مونا زارع طـــنــزنـویــس
آدامسم را در می آورم و میگذارم لای دستمال کاغذی قرمز رنگی روی میز. دستمال را گوله میکنم و میچپانم توی جیب شلوارم. طوری جیبم ورم کرده که اگر جای صاحب کافه بودم شک میکردم دخترک جاشکری چیزی را کش رفته.حق میدهم شک کنند چون اگر آدم معقولی بودم ساعت سه بعد از ظهر با آدمی که تنها عکسی که ازش دیدم عکس یک درخت خشکیده بود قرار نمیگذاشتم. نمیدانم باید چه در سر یک نفر بگذرد که عکس یه درخت را که پشتش نور غروب تابیده، بگذارد پروفایل تلگرامش. تقصیر شکوفه احمق است که فکر میکند چون افسردگی گرفتهام حتما باید با سایر دختران هم سن و سال خودم قرار بگذارم تا اجتماعی شوم و از روشهای زندگی آنها الگو برداری کنم .در کافه باز شد و دختری با مانتوشلوار و کیف کوچکی زیر بغلش وارد شد. قطعا خودش بود. از آن کارمندهایی بود که فکر میکرد بیرون از اداره هر چه نامتعارفتر باشد، بیشتر میتواند بُعد خسته کننده کارمندیاش را پنهان کند و خودش را آزاده و مفرح نشان دهد اما واقعیتش صرفا باعث میشود چشم اطرافیانش آب مروارید بیاورد و میگرنهایشان عود کند. آمد نزدیک و گفت:« خانم فدایی؟» سرم را بالا آوردم و گفتم:«درخت خشکیده در لحظات غروب؟!» نشست روی صندلی و گفت :«جان؟» گفتم:« اسم رمزه! من از کجا بدونم شما همون درخته هستید که با من قرار گذاشته» لبخند ملیحی زد و گفت:«خودمم خانم فدایی» منو را بالاخره باز کردم و داشتم بین نوشیدنی های خنک چیزی را انتخاب میکردم که اسمش راحت باشد و گفتم:«قشنگ از خانم فدایی گفتنتون معلومه خیلی اجتماعی هستید» تنها کلمه راحتی که توی منو پیدا کردم آب گازدار بود.
گفت:«مگه شما اجتماعی نیستید؟» منو را هُل دادم سمتش و گفتم:«من افسرده ام.من آب گازدار میخورم» گفت:«فضای کافه که خیلی روحیه بخشه! صبح تا عصر من میرم سر کار ، اما تو توی کافه و کتابفروشی هستی» قرص آرامبخشم را از کیفم در آوردم و گفتم:« من افسردهام این سطح از هیجان در زندگی رو تاب نمیارم» چشمکی زد و گفت:«درست میشید با من» احساس میکردم افسردگیام رو به درمان است چون چیزهایی افتضاحتر از زندگی خودم هم وجود دارد. پاهایش را انداخت روی هم گفت:« منم سیرم. آب معمولی میخورم» مشخص بود از من بدبختتر است که گازدار هم برایش عجیب بوده. ادامه داد:«خب از خودتون بگید» صدایم را صاف کردم و گفتم:«من خیلی دختر خوبیام.فقط به غیر از افسردگی یه مشکل دیگه دارم اینه که مدارکم ناقصه. شناسنامهام توضیحاتش خرابه، مدارک دانشگاهم نصفه اس. کارت ملی رو که کلا گم کردم» ابروهایش رفت بالا و گفت:«مدارک ناقص باشه که خیلی بد میشه. مجبور میشید برید یه روز دیگه بیاید» گفتم:«آره دیگه بدبختی!» سرش را خاراند و گفت:«میخواید پس برید یه روز دیگه بیاید. من اینجوری نمیتونم» قرصم را بدون آب انداختم بالا از کافه دویدم بیرون. همیشه برای فرار باید دست گذاشت روی نقاط ضعف آدمها. مخصوصا نقطه ضعف یک کارمند!