شهاب نبوی طـــنــزنـویــس
اولین صحنهای که از ورودم به مدرسه در ذهنم مانده، ناظمی است که با یک خطکش کت و کلفت که برای ایجاد رعب و وحشت بیشتر خودش رنگ قرمز جگری هم بهش زده بود، بین بچهها میدوید و به صورت رندوم خطکش را ول میداد بین بچهها. این برای بچههای سال بالاییتر بیشتر یک تفریح بود؛ هر چند بسیار دردناک اما برای ما تازگی داشت.
مثلا یکبار که جا خالی دادم، نخوردن خطکش به ماتحتم باعث عصبانیت ناظم شد. برای همین روند عادی خطکشیزنی را قطع کرد، یک دنده عقب گرفت و آمد سمتم که من شروع به فرار کردم. شاید باور نکنید اما تا دو تا خیابان آنورتر من میدویدم و ناظم هم دنبالم که درنهایت اهالی محل من را دستگیر کردند و تحویل ناظم دادند. دومین تصویر ماندگارم از سالهای ابتدایی مدرسه برمیگردد به ناظمی دیگر که روی بهداشت همه جای ما حساس بود. ناظم نه تنها ناخن و دست و مو و صورت را نگاه میکرد بلکه میگفت کفشها رو هم بِکَنید تا ناخن پاهاتون رو هم ببینم.
او پاهای ما را در دستش میگرفت و ناخنها را چک میکرد و اگر از حدی که سازمان جهانی ناخن گفته بود بلندتر بود چوبش را در میآورد و جوری میزد کف پایمان که تا یک ماه وقتی راه میرفتیم انگار داشتیم بندری میرقصیدیم. البته بعدها فهمیدم این علاقه به تمیزی پاها میتواند ریشه در یک بیماری روانی داشته باشد.
سومین تصویر ماندگارم از زمان مدرسه برمیگردد به معلمی که کتکزدنهایش قاعده و قانون خاصی نداشت؛ مثلا نمیگفت چون نمره تو 15 شده، 15 را ضربدر 15 میکنیم و جواب را ضربدر 5 نمره فاصلهات با بیست میکنیم و بعد به همان تعداد با شیلنگِ گاز میزنمت؛ مدلش اینجوری بود که اینقدر میزد تا مثل یک تکه گوشت بدون چربی و آماده شقهشدن بیفتی یک گوشه و دیگر نای بلندشدن نداشته باشی.
لامصب بدون شک جای دیگری استخدام شده بود اما روز اول اشتباهی آمده بود توی مدرسه. البته ما معلمهایی با طبع لطیف هم داشتیم که دوستدار شعر و ادب بودند؛ مثلا یک تصویر دیگر توی ذهنم مانده در مورد معلمی که هر روز 10 دقیقه آخر کلاس همه را بلند و مجبور میکرد تا «آه، ای الهه ناز» استاد بنان را با هم بخوانیم. اگر هم کاملا درست و مثل خود مرحوم استاد نمیخواندیم در همان حین خواندن جوری با شیلنگ سیاه و کبودمان میکرد که خود استاد بنان اگر میدید از این تصنیف اعلام برائت میکرد.
اما جالبترین شخصیتی که در این سالها در شکنجهگاهی به نام مدرسه با آن روبهرو شدم معلم ادبیاتمان بود. او کلا میزد؛ کاری نداشت شاگرد اولی یا آخر. من و او هر روز در یک مسیر و با یک اتوبوس رفتوآمد میکردیم.
توی مسیر من را کنار خودش مینشاند و با مهربانی رفتار و هر روز هم کرایهام را حساب میکرد. یکبار که توی اتوبوس ازش پرسیدم پس چرا توی مدرسه دور از جان سگ، من را مثل هاپو کتک میزنی؟ گفت: «این همیشه یادت باشه پسر که نباید شغلت، هر چی که هست، باعث بشه عواطف انسانی یادت بره. در ضمن من هیچوقت کارم رو با زندگی اجتماعیم قاتی نمیکنم.»