علی اکبرزاده روزنامه نگار
پاساژ پرزرق و برق محله بالا هر عابر و رهگذری را وسوسه میکند. رنگ و لعاب لباسها و تخفیفهای هر روزهاش، وقتی که با محیط شیک و موسیقی آرام پاساژ یکی میشود، دیگر هوش از سر آدم میرود. اتاق پرواش بزرگ است و از هر طرف آیینهها محاصرهات کردهاند. از کوچکترین لباس که همان جوراب باشد گرفته تا اورکت و کاپشن و کت و شلوار در هزار رنگ و طرح آماده خرید است. برای بعضیها هم که قصد خرید ندارند این پاساژ از هزارانهزار پارک و شهر بازی هم جذابتر است. «او» اما اینچنین فکر نمیکند؛ هر روز صبح ساعت 7 خودش را از محله پایین با ترکیبی از مترو، اتوبوس و یک تکه راهی هم تاکسی به فروشگاه میرساند. ساعت 9 باید سر کار باشد. پاساژ تا ساعت 11 شب باز است اما او شرط کرده تا به خاطر مسیر دورش ساعت 10 از خدمت صاحب کار و مشتریان مرخص شود. اگر طبق وعده ساعت 10 بیرون بیاید تا پیش از 12 به خانه میرسد. اگرچه خیلی به دستمز ماهیانهاش فکر میکند اما انگار خیلی هم به صحبت راجع به آن علاقه ندارد. خودش که فکر میکند سرش کلاه رفته، دوستانش هم همین را میگویند. ماهی 600هزار تومان برای این همه ساعت کار و سر و کله زدن با مشتریانی که برخیشان آنجا را به پارک و شهربازی ترجیح دادهاند. میگوید دنبال کار گشتن را دوست ندارد. احتمال میدهد که زمان را از دست بدهد و احتمال دارد همین وقفه، یک ماهی از حقوقاش را از بین ببرد. زندگی را سخت نمیگیرد اما اینطور که مشخص است زندگی به او سخت گرفته؛ انواع و اقسام بدرفتاریها را از 9 صبح به جان میخرد و حدودا از 7 به بعد به زمین و زمان بیحس میشود. میگوید اگر به صاحبکارش روی خوش نشان دهد، هم حقوقش زیاد میشود هم ساعت کاریاش کم؛ اما این هم از آن دسته قابلیتهای است که در خلقیات او نیست. از مشتریهای پاساژ اما هر چه بگویم، کم گفتم. آنقدری به او لطف دارند که همگی برای دمخور شدن با او، اطلاعات تماسشان را آشکارا و پنهان تقدیم میکنند. آنها هم که پیگیرترند از 8 و 9 شب در انتظارند تا او را تا خانه مشایعت کنند، حتی تا محله پایین که آدم برایش باید تا 12شب در راه باشد او اما با این همه میخندد، نه اینکه محبت مشتریانی که آنجا را با پارک و شهربازی اشتباه گرفتهاند را درک نکند، او از ساعت 7 به همه زمین و زمان بیحس شده است.