شبی که مرا به زندان بردند، احساس کردم که بار مسئولیتم سبک شد و شاید از بهترین شبهای زندگی من آن شب بود که مرا دستگیر کرده و به زندان بردند، زیرا هر چند خارج از زندان هم اجازه نمیدادند کاری انجام دهیم احساس وظیفه و تعهد میکردم که باید تلاش کنم اما شب اول در زندان احساس کردم که سبک شدهام و دیگر تکلیفی ندارم. زندانیها را به دفعات زیاد به بازجویی میبردند و سعی میکردند که هرچه میتوانند ایجاد رعب و وحشت کنند. آنها به منظور آزار ما نیمههای شب، ساعت یک یا 2 بامداد، با چکمههایشان به در سلول میزدند و ما از خواب میپریدیم، آن وقت ما را برای بازجویی میبردند. همچنین سعی میکردند که در مواقع حساس و نیاز ما را اذیت کنند. اگر میخواستیم به حمام برویم چند روز طول میکشید تا اجازه دهند و در این موارد بسیار سخت میگرفتند و ما هم در آن مکان احساس خوبی نداشتیم زیرا آنجا کثیف بود حتی گاهی نیاز به طهارت میشد و زمانی که میخواستیم دوش بگیریم با این سختگیریها اذیت میشدیم. تا مدتی به هیچوجه اجازه نمیدادند که کسی از خارج زندان به ملاقاتمان بیاید یا اطلاعاتی پیدا کند و چیزی برایمان بیاورد. بازجوییها هم گاهی اوقات دستهجمعی بود.