شماره ۴۶۶ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۴ دي
صفحه را ببند
هر یکشنبه با منوچهر آشتیانی
قد آدم‌های حامل فرهنگ، کوتاه شده است
طرح نو | فروغ فکری| بیکاره شدن فرهنگ و افتادن آن در دست عده‌ای کوچک، وضعی است که منوچهر آشتیانی برای فرهنگ موجود متصور است. فرهنگی که سنگینی تاریخ 3‌هزار ساله بر دوشش را به دشواری حمل می‌کند و قد آدم‌های حامل آن هر روز کوتاه‌تر از روز قبل می‌شود. فرهنگی که حالا میان سلیقه توده و نخبه‌اش دیواری به درازای دیوار چین کشیده شده و هر روز سلیقه توده در راستای انتخاب آثار فرهنگی از روز پیش، تقلیل یافته‌تر می‌شود. سلیقه‌ای که آشتیانی تغییر و بهبود آن را از جمله وظایف نخبگان یک جامعه می‌داند. این هفته با منوچهر آشتیانی درخصوص مولفه‌های تعیین‌کننده استفاده از آثار فرهنگی و کم و کیف آن به گفت‌وگو نشستیم که در پی می‌آید:

  مولفه‌های تعیین‌کننده استفاده از آثار فرهنگی چیست و چه عواملی را می‌توان بر آن موثر دانست؟
فرآیندهایی که در یک جامعه دارای کارکرد و ساختار هستند و نیازهای مادی و معنوی ما را برآورده می‌کنند، از منظر جامعه‌شناسان شامل فرآیندهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هستند. رابطه اینها با هم رابطه تداخلی و رد و بدلی است و استثنابردار هم نیست و تنها نسبت‌ها در آن فرق می‌کند. حتی در نهادهای صرفا اقتصادی هم آثار فرهنگ دیده می‌شود و بالعکس. به‌طور کلان اما این امر بستگی به نظام اجتماعی دارد. در این راستا دو نظریه وجود دارند که من اینها را به‌عنوان صورت و مخرج کسر می‌گویم تا ملموس شود. می‌دانیم که صورت کسر از مخرج آن تبعیت می‌کند. نظام‌هایی در جهان وجود دارند که در صورت کسر مناسبات فرهنگی قرار دارد و در مخرج آن مناسبات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که در کلیه نظام‌های سرمایه‌داری ما شامل چنین رویکردی هستیم. یعنی سیستم فرهنگی از وضع اقتصاد و سیاست تبعیت می‌کند. نظام‌هایی هستند که برعکس نظام قبلی هستند و در آن تلاش می‌شود که سیستم اقتصادی و سیاسی و اجتماع، از سیستم فرهنگی تبعیت کند که این امر البته امری ایده‌آلیستی است و نزد افلاطون و ارسطو و فارابی و بسیاری دیگر از متفکران چنین نظامی، نظام درخور بوده است که تاکنون در هیچ کجای دنیا، با چنین وضعی مواجه نبوده‌ایم. شاید تنها در دوره‌های زیست اولیه بشر که مناسبات اقتصادی و سیاسی و ... قدرت چندانی نداشتند، جامعه از مناسبات فرهنگی، هنری، آداب و رسومی و ... بیشتر تبعیت می‌کرده است و از این‌رو سلیقه  فرهنگی و هنری جامعه خواسته و ناخواسته معلول شرایط اقتصادی، سیاسی و اجتماعی بوده است و به همین خاطر نیز بین فرهنگ مردمی نیز دارای درجاتی شده است.
 شاید باید این درجات را تحت عنوان فرهنگ مردمی و فرهنگ نخبه تقسیم‌بندی کرد. اما آیا می‌توان گفت بین فرهنگ مردمی و فرهنگ نخبه نباید فاصله‌ای وجود داشته باشد و این فاصله در کشورهای توسعه‌یافته از میان برداشته شده است؟
بله. می‌توان چنین تقسیم‌بندی داشت. اما در تمام تاریخ بشریت ما یک فرهنگ عامه داشته‌ایم که در گذشته قدرت و عمومیت بیشتر داشته و در زمان ما این قدرت کمتر شده که از جمله دلایل آن گسترش ارتباطات و سیطره آن است. اما این تقسیم‌بندی توسط ویلیام ازبورن، دانشمند آمریکایی انجام گرفت و کماکان درست است و در تمامی جوامع وجود دارد و نمی‌توان گفت در جامعه‌ای خاص دیده نمی‌شود. در تمام جوامع ما شاهد فرهنگ بیشتر مادی  یا فرهنگ بیشتر معنوی هستیم و این امر مطلق هم نیست بلکه بیشتر و کمتر دارد. وقتی جامعه‌ای به سمت فرهنگ بیشتر مادی حرکت کند، حرکت به سمت توده‌ها شدت می‌یابد و فرهنگ و هنر توده‌ای مانند نمایش، فیلم، آواز، ورزش، گردش و انواع و اقسام فعالیت‌های فرهنگی از این دست رخ می‌دهد. برای مثال در نمایشگاه کتاب، شرکت توده‌ها بسیار بیشتر از شرکت خواص در این مراسم است  یا در میدان فوتبال هم وضع بر همین منوال است. اما بنیادهای کلی نظام‌های اجتماعی و قوام‌یافتگی آنها در طول تاریخ براساس آداب و رسوم بوده و بر همین اساس نیز شرکت توده‌ها در چنین مراسمی بیشتر است و درخصوص فرهیختگان برعکس است. ما در افراد فرهیخته، سنت‌شکنی و آداب‌شکنی را مشاهده می‌کنیم. اگر بخواهیم به مکاتب ادبی گذشته خود بازگردیم هم به وضوح چنین امری دیده می‌شود. ما از زمان سامانیان چهار مکتب ادبی داریم که به نظم و نثر بر آن اساس نوشته‌اند. اما همان‌طور که از آمدن آنها گذشته، فرهیختگان آن حوزه‌ها سنت‌های گذشته را شکسته‌اند و بدعت‌هایی آورده‌اند که بسیاری با آن موافق نبودند. مثلا یکی از اساتید من در فرانسه سنت جدیدی در نثرنویسی آورد که نمونه آن را می‌توان رمان بوف کور دانست. اما این نوع نگاه قرابتی با سنت نثرنویسی موجود نداشت. یا دایی من، نیما یوشیج که سنتی را شکاند و نوع جدیدی را آورد و مخالفان بسیاری داشت و بسیاری حتی به او توهین هم می‌کردند. فرهیختگان جنبه‌ای خاصی دارند. بخش عالی و استعلایی فرهنگ را اداره می‌کنند که اما این بخش هم بخش کوچکی از فرهنگ است.
 چطور می‌توان این فاصله را پر کرد و شاید بهتر باشد بگوییم اصلا نیازی برای پر کردن این فاصله وجود دارد؟
در تمام طول تاریخ از دوطرف این تمایل وجود داشته است. هم عوام برای دستیابی به فرهنگ فرهیخته‌تر و هم فرهیختگان برای همسویی عوام با خود، تلاش کرده‌اند تا توده‌ها را درک کنند. برای مثال زمانی که بینوایان اثر ویکتور هوگو را می‌خوانیم، بهترین و زیباترین نثر است که کاملا به زبان توده‌ها صحبت کرده و از این‌رو به نثر همه بدل شده است یا در خود آمریکا هم به همین منوال. از کسانی که در این زمینه گام برداشتند می‌توان به «جان اشتان بک»  یا «همینگوی» اشاره کرد که داستان‌های خود را به‌گونه‌ای نوشتند که به توده‌ها نزدیک شد. پیرمرد و دریا اثر همینگوی، داستانی کاملا توده‌پسند است و نمی‌توان آن را با آثار کافکا، کامو  یا آثار نویسندگان سمبولیست مقایسه کرد. در کل این تلاش از دوطرف انجام گرفته اما حدود و ثغوری دارد. از آن‌جا که هنرمندان و اهالی فرهنگ تراز اول در هر حوزه‌ای، در آخرین حدتعالی حرکت می‌کنند، تفکرشان از توده‌ها فاصله می‌گیرد. ولی استثنا ما در کشور خودمان و یونان باستان نویسندگانی داریم که هرچند در اوج تفکر قرار دارند، اما توده‌پسند شده‌اند. مانند فردوسی. وقتی می‌گوید پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند، تا همین الان که من با شما فارسی حرف می‌زنم قابل استفاده است. یا سخنان حافظ نیز به همین شکل است.
 اما همین فرهنگ توده همواره مورد انتقاد بسیاری از منتقدان بوده است. کما این‌که اهالی مکتب فرانکفورت و بسیاری دیگر، آن را آلت دستی برای کسب سود و منفعت می‌دانستند. با این وجود، بسیاری نیز موافق آن بوده‌اند و آن را ندای درونی مردم جامعه و روح جامعه می‌دانستند...
ناقدین و معترضان همیشه وجود داشتند که   البته از جنبه‌های گوناگون نیز در این زمینه اعتراض داشتند و اعتراض مکتب فرانکفورت که خود من نیز شاگردی آن را مدتی کرده‌ام و از نزدیک با آنها آشنا بودم، از این دست است و البته اعتراض آنها دارای دوجنبه بوده است. بخش دیگر آن هم اعتراض به هنر و فرهنگی بود که بدون دلیل پیچیده است و به عمد این پیچیدگی را انجام می‌دهد و در حقیقت می‌خواهد از توده‌ها دور باشد تا جالب توجه واقع شود و در مرکز نظر قرار گیرد، البته انتقادات مقابل هم وجود داشت کما این‌که در خود ایران ما شاهد چنین مواردی از گذشته بوده‌ایم. زمانی جلال آل‌احمد به بسیاری از عوام‌نویسان اعتراض و به ابتذال آنان انتقاد کرد. اما حقیقت اینجاست که منتقدان اساسی در سراسر دنیا، همواره کسانی هستند که‌ درصد بالایی از پیچیده‌گویی در آثارشان وجود دارد و از این‌رو آثارشان از درک توده دور است و توده نیز به سمت آنها گرایش ندارد. این در حالی است که ما با دوگونه خویی در این زمینه هم مواجهیم. ما به همان شدت طرفدار صادق هدایت و سایر نویسندگان، موسیقی‌دانان، نقاشان و... را می‌بینیم که مخالفش را و این دلایل گوناگونی دارد و در حقیقت این موافقت‌ها و مخالفت‌ها به این بستگی دارد که تا چه حد از پایه‌های سنت و آداب هنری و ذوقی در ملتی باقی‌مانده باشد و اینجاست که منتقدان اصولی باید مابین هنر و فرهنگ اصیل و مبتذل مرزکشی کنند و همچنین تا حدممکن باید آن فرهنگ اصیل و اصولی را دموکراتیزه کرده و به لایه‌های پایینی و توده‌ای جامعه تزریق کنند چرا که در غیر این صورت این فرهنگ فراري می‌شود و تنها در نزد اقشاری محدود باقی می‌ماند. درواقع باید بدون جانب داری به اهالی فرهنگ گفت که تا چه حد در راستای تعالی فرهنگی قدم برداشته‌اند و تا چه اندازه در حال دور شدن و بیکاره کردن فرهنگ‌اند. امری که در کشوری چون کشور ما وجود دارد این است که دارای گذشته‌ای دور و دراز هستیم و گاهی این گذشته طولانی تاریخی و فرهنگی روی ما فشار می‌آورد. زمانی‌که در آلمان تحصیل می‌کردم، شاگرد آلفرد وبر، برادر ماکس وبر بودم. روزی ایشان به من گفتند شما ایرانی‌ها از خستگی تمدنی رنج می‌برید و این 3‌هزار ‌سال تمدن روی شما فشار می‌آورد و گاهی در بعضی چیزها درمی‌مانید و این گفته وبر برايم بسیار جالب توجه بود. اما در نهایت باید این را بپذیریم که در حال از دست دادن قدرت عظیمی فرهنگی خود هستیم. در همین عمری که من کرده‌ام تاکنون به وضوح شاهد این واقعیت بوده‌ام که هر بزرگی که از دنیا رفته، افراد بعد از او بسیار کوچک‌تر از او بوده‌اند و به همین سبب نیز ما شاهد این واقعیتم که هر روزه فرهنگمان، پتانسیل‌ها و ظرفیت‌های خود را بیش از پیش از دست می‌دهد و همین امر نیز عامل بیکاره شدن فرهنگ و در دست افراد کوچک افتادن آن شده است.


تعداد بازدید :  130