مسعود رفیعیطالقانی روزنامهنگار
خیلی سال پیش نبود به گمانم! توی همین خط واحد جمهوری – بهارستان اتوبوسهای دو کابین آبی رنگی بودند به اسم «ایکاروس» ظاهرا ساخت مجارستان، احتمالا باطنا هم همینطور بود! بین کابین عقب و جلوی این ایکاروسها دایرهای وجود داشت که برای نوجوانانی به سن و سال آن وقتهای من، مرکز جهان به حساب میآمد! محل اتصال دو کابین، محل پیوند جلوییها و عقبیها، نقطه تلاقی و اجبار در با هم رفتنِ آنها که جلو افتاده بودند و آنها که عقب میماندند! احتمالا محل چسبندگی امر مازاد به آنچه جوهریت اولیه دارد. تازه بعدها فهمیدم نمایشنامهای هم وجود دارد با نام «ددالوس و ایکاروس» که در نیمه دهه 80 خودمان همایون غنیزاده روی صحنهاش برد و دوستم جواد نمکی که عشق بازیگری داشت و احتمالا هنوز هم دارد در آن بازی کرد. در آن نمایشنامه هم با این مرکزیت جهان مواجه شدم، همانطور که در اتوبوسهای ایکاروس مواجه شده بودم.
هر روز توی خط جمهوری - بهارستان در آن دایره وسط اتوبوس یا به عبارتی نقطه اتصالِ اجباری جاماندگان و برکشیدگان – جلوییها و عقبی – جوانی اسکاچ فروش را میدیدم با یک انبان پر از اسکاچهای احتمالا زمخت و به قول شیفتگانِ مصرف «بیکوالیتی»، که در همان مرکزِ جهانِ هر روزه من میایستاد و با صدای بلند در پی استیفای حقوق از دست رفتهاش بود؛ «خانمها و آقایون سلام! من یه جوونم که اسکاچ میفروشم، دزدی که نمیکنم، مگه نه؟!... لطفا از من اسکاچ بخرید و برای خونه هدیه ببرید... هیچ کاری بلد نیستم اما دارم نون بازوم رو میخورم...» در آخر هم فارغ از آنکه اسکاچی بفروشد یا نه، همگان را به زدن یک کف مرتب تشویق میکرد و پیاده میشد هرچند یا اخم در کار بود یا خندههای تمسخرآمیز و البته آن جوان در اتوبوس نمیماند که این واکنشهای تلخ را ببیند. آن روزها قهرمان چند روزِ هفته من در آن مرکزِ جهان، این جوان زخم خورده اسکاچ فروش بود و احتمالا هنوز هم هست، شاید قهرمان همه روزهای زندگیم که «من را علیه من» مینشاند!
تنها در عهد نوجوانی یک چیز را نمیفهمیدم و آن اینکه چرا مردمی که میان جمهوری و بهارستان – این دو نام باشکوه و پردرد البته - در آمد و شد بودند برای آن جوان هرگز کف و سوتی نمیزدند؟! شاید آن دایره ایکاروسهای آبیرنگ، مرکز جهانشان نبود یا شاید حتی آنها که خیلی از من بزرگسالتر بودند هرگز نه «جمهوری» را شناخته بودند و نه میدانستند بهارستان کجای تاریخ ما بوده است!