| حسین شیرازی |
ایام نوروز چند سال پیش بود که به اتفاق خانواده و به علاوه خانواده یکی از دوستان با 2 اتومبیل رفتیم به سمت شمالغرب کشور. شب بود و از جاده ساوه به بوئینزهرا عبور میکردیم. دستاندازهای جاده هرکدام به سان یک دره بود و در آن تاریکی شب، ناپیدا. بنابراین افتادیم در یک دستانداز وحشتناک و هر 3 چرخ ماشین ما پنچر شد. حالمان حسابی گرفته شد و من و دوستم با ماشین دیگر رفتیم به شهر بوئینزهرا تا چارهای کنیم. ساعت ۱۲ شب اول فروردین بود و شهری کوچک چون بوئینزهرا در سکوتی سنگین. همه مغازهها بسته بودند و در آن وقت شب پرنده پر نمیزد. نمیدانستیم چه کنیم. سری به پلیسراه زدیم. مأموری که آنجا بود گفت یک تعمیرکار هست به نام آقا رضا جلودار که گفته اگر شبی، نصف شبی کسی به کمک نیاز داشت، با من تماس بگیرید تا بیایم و مغازه را باز کنم و کار خلایق را راه بیندازم. ناچار از مامور خواستیم که با او تماس بگیرد و گرفت و آقا رضا آمد و خیلی هم خوشاخلاق. 3 تا چرخ را ردیف کرد و جک سوسماری خودش را هم داد به ما و گفت من همین جا منتظر میمانم تا ماشین را ردیف کنید و برگردید بوئینزهرا و جک مرا پس بدهید. درحالیکه از لطف سرشار آقا رضا حسابی خجالت زده شده بودیم، لاستیکها و جک را گرفتیم و حساب کتاب کردیم (خداییش نسبت به قیمت و دستمزد در روز و شرایط عادی، یک قران اضافهتر هم نگرفت. در صورتی که ما در راه مانده بودیم و هر چقدر میخواست مجبور بودیم بپردازیم) و برگشتیم و دیدیم که یک تایر دیگر هم دارد غزل خداحافظی میخواند. 3 تا چرخ را سوار کردیم و سلانه سلانه آمدیم تا شهر و در مغازه آقا رضا. یک چرخ دیگر هم به دست آقا رضا سلامت شد و والسلام. ساعت
۲ نصف شب بود و مانده بودیم که به مسیر ادامه دهیم یا همان جا شب را اتراق کنیم. خسته شده بودیم و کمی هم کلافه. اینجا بود که آقا رضای جلودار درحالیکه کرکره در مغازه را پایین میکشید گفت این وقت شب کجا میخواهید بروید؟! بیایید برویم منزل ما و خستگی در کنید و صبح راه بیفتید!
عجب پیشنهاد بجایی بود برای ما در آن وقت شب! ولی رویمان نمیشد جواب مثبت بدهیم! از آقا رضا اصرار و از ما انکار و خلاصه راه افتادیم پشت سر ماشین آقا رضا و رسیدیم خانهشان. آقا رضا همسرش را از خواب بیدار کرد و همسرش هم خیلی خوشبرخوردانه، عذرخواهی کرد که شامی تدارک ندیده و در دم تعداد قابل توجهی تخممرغ در ماهیتابه شکست و ما عرق شرمریزان، نیمرویی به بدن زدیم و چقدر هم به دهانمان مزه کرد! شب خوابیدیم و صبح ساعت ۹ باز هم صبحانه را در خدمت خانواده جلودار بودیم و بعد هم خداحافظی کردیم و ادامه مسیر. و تا دو سه روز بعد هم آقا رضا تماس میگرفت و جویای سلامتی میشد و البته این تماسها دوطرفه بود.
نکته مهم و اساسی: داستان کاملا واقعی بود و شخصیتها کاملا حقیقی!
نکته مسافرتی: هیچوقت شب در جادهای که اینقدر دستانداز دارد حرکت نکنید، بهخصوص اگر با جاده آشنا نیستید!
نکته ظریف: این آقا رضا، واقعا جلودار بود و ما به گردش هم نمیرسیم!
ختم کلام: کلا کم آوردم!