شماره ۴۶۴ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۱ دي
صفحه را ببند
سلیمان و مورچه

روزی سلیمان نبی (ع) در کنار دریا نشسته بود که نگاهش به مورچه‌ای افتاد. مورچه دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. وقتی مورچه به نزدیک آب رسید، قورباغه‌ای سرش را از دریا بیرون آورد و دهان را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شده و قورباغه دوباره به درون آب رفت. سلیمان به فکر فرو رفت و شگفت زده در احوال این اتفاق فکر می‌کرد. پس از چند لحظه بار دیگر آن قورباغه را دید که سرش را از آب بیرون آورده و دهان را گشوده است. سلیمان مورچه را دید که از دهان قورباغه بیرون آمد، با این تفاوت که این بار دانه گندم را همراه خود نداشت .سلیمان مورچه را به حضور خود طلبیده و چگونگی داستان را پرسید. مورچه در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا، در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد که کرم کوچکی درون آن زندگی می‌کند. خداوند این کرم را در آنجا آفریده و چون او نمی‌تواند از محل زندگی خود خارج شود من روزی او را حمل می‌کنم. این قورباغه نیز از سوی خداوند مامور است تا من را هر روز به سوی آن کرم حمل کند. او من را به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد. من از دهان قورباغه بیرون آمده، خود را به آن کرم رسانده و دانه گندم را نزدش می‌گذارم. سپس بار دیگر به دهان قورباغه باز می‌گردم و او من را به اینجا بر می‌گرداند.» سلیمان از مورچه پرسید: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری آیا هرگز سخنی از او شنیده‌ای؟» مورچه پاسخ داد: «آری. هر بار که گندم را نزد او می‌گذارم می‌شنوم که با خود زمزمه می‌کند: ای خدایی که رزق و روزی من را درون این سنگ، در قعر این دریای فراخ فراموش نمی‌کنی، چگونه لطف و رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش خواهی کرد.»

 


تعداد بازدید :  251