پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
وارد ایستگاه متروی میدان انقلاب شدم و متاسفانه دیدم یکی از پلههای برقی به سمت بالا و یکی به سمت پایین میرود. همین است که میگویند منابع مملکت در جهت اهداف متعالی هزینه نمیشوند. میشد کاری کرد که یکی از پلهها فقط آقایان را بالا بیاورد و یکی فقط خانمها را. پایین رفتن هم که دیگر پله نمیخواهد. آب را هم که بریزی زمین خودش میرود پایین. (آخر خانم روی پله برقی چه میکند؟ پس شوهر و بچهداری چه میشود؟ آنکه به بنیان خانواده ما ضربه نزده بود، پله برقی مترو بود) بدون انگشتنگاری و با احترام و عزت از گیت رد شدم و دوباره با پله برقی رفتم پایین. مثل هر روز برگشتم و روی همان پله اول دقایقی تردمیل زدم. آدم عاقل باید به سلامتی خودش اهمیت بدهد. درست و حسابی عرق نکرده بودم که قطار وارد ایستگاه شد. خیلی سعی کردم بهعنوان اولین نفر وارد واگن شوم ولی یک آقای از مدنیت بیخبر خرزوری دستش را حایل کرد و زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان پیاده شدند. انگار نه انگار که ما هم آدم بودیم. تجربه به من ثابت کرده این سوار شدن است که اهمیت دارد؛ پیاده بودن خود به خود اتفاق میافتد.
قطار در ایستگاه و درهای آن هنوز باز بود که این صدا از بلندگوی سکو آمد: «مسافرین محترم! دستفروشی در کلیه اماکن مترو ممنوع میباشد. جهت برخورد با دستفروشان با مأموران ما همکاری نمایید». در بسته شد. لحظاتی طول نکشید که دگردیسی خاصی ایجاد شد و نصف مسافران با درآوردن محتویات کیفشان شروع کردند به حرکت و تبلیغ کالاهایی که در دست داشتند. پسری که کفی کفش میفروخت را میشناختم. سهسال است میبینمش. الان دیگر باید 11-10سال را داشته باشد. از هر طرف صدای یک دستفروش میآمد: باتری نیم قلم، ربع قلم، نانو باتری. فقط هزار... محافظ کنترل 6 تا هزار... خط چهارم آدیداس، سه تا هزار... تو مغازه میدن 20 تومن ما میدیم هزار... تخمهگیر هندوانه، جفتی هزار... سوزن نخکن جدید، افزایش توان سوزن نخکنی، مخصوص افراد سالخورده و بیماران دیابتی... سه تا هزار...
یک مرتبه از واگن بغلی که مخصوص بانوان بود صدای مرافعه به گوش رسید. (یکی از دلخوشیهای یواشکی من استفاده همیشگی از واگن کناری قسمت بانوان است) یکی از خانمها که لباس ساده و صورت خستهای داشت با دخترک کیففروش حرفش شده بود. (البته دخترک کیففروش نبود ولی هر چیزی که در آن واگن میفروشند را که بنده نباید مو به مو برای شما تشریح کنم) زن بدون اینکه رو به مخاطبی باشد بلندبلند میگفت: «معلوم نیست اینا رو از کدوم درکستونی میارن... خدا نگذره ازشون... هر آت و آشغالی که بود و نبود وارد کردن مردم رو از نون خوردن انداختن... » دخترک هم فقط نگاه میکرد چون عقیده داشت اگر جواب دادن چیزی را عوض میکرد اجازه نمیدادند جوابی بدهد. زن هم چون عقیده داشت به راه بادیه رفتن و مخ خلق را کار گرفتن به از ساکت نشستن باطل، به کنار دستیاش گفت: «همسر سابقم کارگاه تولیدی... (کیف) داشت. منم اونجا پیشش کار میکردم. 7-6سال پیش یهو اینا رو یکسوم قیمت وارد کردن، ورشکسته شدیم و...» خیلی دلم سوخت. بدجوری دلم میخواست آن شهروند و همنوع عزیز را دلداری بدهم ولی متاسفانه رسیدن به مقصد، مانع از انجام این وظیفه انسانی-ملی-میهنی شد. در قطار که باز شد، خواستم پیاده بشوم که سه پسر نوجوان با یک نایلکس محتوی قلیان در دست، چپیدند داخل. مردم خارج دارند میروند کره ماه ولی مردم ما با تمدن 2500ساله هنوز نمیدانند اول باید اجازه پیاده شدن به مسافران بدهند بعد خودشان سوار شوند.
به سمت پلکان خروج که میرفتم، یک لحظه چشمم خورد به پلاک برنجی که روی واگن پیچ شده و روی آن با حروف درشت نوشته بود:
MADE IN CHINA.