حسام حیدری طـــنــزنـویــس
پدربزرگم آدم عصبیمزاج و بیحوصلهای بود. با کوچکترین اتفاق از کوره در میرفت و شروع میکرد به سروصدا و داد و فریادکردن و تا فرد خاطی را یکدست مفصل کتک نمیزد و چند تا دست و دماغ را خرد و زیر چند تا چشم را سیاه نمیکرد، بیخیال ماجرا نمیشد. از آن طرف مادربزرگم خیلی آدم دل نازک و رقیقالقلبی بود و با کوچکترین شلوغی و سروصدا حالش بد میشد و فشارش میافتاد و از حال میرفت.
زندگی جالبی داشتند. معمولا صبح را با یک وعده دعوای مفصل سر کمرنگبودن چای صبحانه شروع میکردند و با خردکردن یک دست کامل استکان و چند تا قندان و قوری ادامه داده و با یک غش و ضعف و درمانگاه به پایان میبردند. ظهرها کمی استراحت میکردند و بعدازظهر دوباره دو سِت جار و جنجال سبک داشتند. شبها هم زود میخوابیدند که برای دعوای فردا صبح سرِحال باشند و بتوانند با قدرت تمام وارد عمل شوند.
البته ماجرا فقط به خانه محدود نمیشد و بعد از اینکه پدربزرگ چند تا از پیرمردهای پارک را مورد ضربوشتم اساسی قرار داد و فرمان دو تا تاکسی را تا حوالی نای تو حلقوم راننده تاکسیهایشان فرو کرد و مادربزرگ توانست رکورد بستریشدن متوالی تو همه بیمارستانهای شهر را به اسم خودش ثبت کند. داییها و خالههایم به صرافت افتادند که فکری برای اعصاب ناراحت پدر و مادرشان بکنند. گل گاوزبان و سنبلالطیب و آبطلا جوابگو نبود. ناچار تصمیم گرفته شد که درمان دارویی شروع شود و یکی از فامیلها دکتر روانشناسی را معرفی کرد که میگفت تو کار خودش خِبره است و یکی از بهترینها در درمان مشکلات اینچنینی است.
دکتر بنده خدا، زحمات زیادی کشید. ایدهاش این بود که برای کنترل خشم و ترس باید یک راهکار خارجی قابل لمس برای پدربزرگ و مادربزرگم پیدا کند. اول به پدربزرگم گفت موقع عصبانیت پسته بخورد و به مادربزرگم توصیه کرد موقع ترس چند لیوان آب بنوشد. ولی قیمت گران پسته تأثیر عکس داشت و بیشتر پدربزرگ را عصبانی میکرد. آب زیاد هم با توجه به وضع تکرر ادرار مادربزرگ خیلی روش مناسبی نبود. راهکارهای بعدی مثل استفاده از کیسهبوکس، کندن موهای عروسک و فوتکردن تو بالش برای پدربزرگ و لبخندزدن الکی، دیدن فیلمهای ترسناک، کارکردن در قصابی و کشتارگاه برای مادربزرگ جواب نداد، تا اینکه آقای دکتر بعد از کلی آزمون و خطا به یک ایده عالی رسید: خرما!
پدربزرگ در مواقع عصبانیت تندتند خرما میخورد. این کار ضمن تنظیمکردن سیستم عصبی، او را با هسته و دست نوچ خودش درگیر میکرد و باعث میشد فرصت کافی برای ضربهزدن به بقیه نداشته باشد. مادربزرگ هم موقع ترسیدن تندتند خرما میخورد و هستهاش را با شدت به بیرون پرت میکرد. این فعالیت بدنی فشار را از او دفع میکرد و به او آرامش میداد.
روش عالی بود و آرامش به زندگی برگشته بود اما متأسفانه پدربزرگ و مادربزرگم خیلی عمر نکردند تا از این آرامش بهرهای ببرند.
قند خون بالا، هر دوی آنها را از ما گرفت.