| محمدرضا كاتب |
... بهتر است آدم لذت ببرد تا اینکه از چیزی سر دربیاورد. با دانستن، خودمان را برای همیشه زنجیر میکنیم به چیزهای غریب و مرگمان را جلو میاندازیم.
اگر آدم عمرش صدهزار سال باشد، ولی بداند چه روز و چه ساعتی میمیرد، باز از عمر صدهزار سالهاش به اندازه یک عمر 10 ساله که نداند کی میمیرد لذت نمیبرد. اگر خوب نگاه کنی، میبینی حماقت، نادانی و کلی از چیزهایی که اسمشان بد دررفته، همه جزو حسنهای آدم هستند...!
... حيف آدم وقتی چيزی را درك میكند كه كار از كار گذشته. وقتی آخر يك جاده هستی، ديگر چه اهميتی دارد ميان جاده چه نشانهای برای تو بوده كه راهت كوتاهتر و بهتر شود...!
... مدتهای طولانی است که فکر مرا «هیچ» گرفته. ازش وحشت دارم چون میخواهم دیگر نبینمش و همین ندیدن است که باعث شده بیشتر ببینمش او قویتر از من است چون علت من است...!
... اگر كسی در خيالش نتواند كاری را بكند در دنيای واقعی هم نمیتواند...!
... یکی از بازیهایی که همیشه تو تنهایی حسابی سرگرمم میکرد همین بود: چیزهای متضاد را کنار هم میگذاشتم و بعد ساعتها با آنها خودم را مشغول میکردم. این کار احمقانه بدجوری آرامم میکرد، چون بهم میفهماند قاعده همهچیزها همین است و اگر جایی گیر یک چیز متضاد میافتم، نباید بترسم یا دست و پایم را گم کنم. چون این یک جور بازی ذهنی است فقط که حتی معلوم نیست بین کی و کی است تو دنیا. اگر نمیتوانستم طور دیگری به آنها نگاه کنم، حتما یک کاری تا حالا دست خودم داده بودم...!
... همیشه در همه زمانها کسانی هستند که رویاها و آرزوهای بلند و عجیب زیادی دارند و حاضرند به هر قیمتی که شده، حتی نابودی خودشان و بقیه به آنها برسند...!
برشی از کتاب «رامكننده»