| طرح نو | جلال به سمت آریاشهر، یکونیم بعدازظهر
- هیچی دیگه، همه زندگیاشرو جمع کردن بردن. یه سفر رفت، این همه بدبختی. آدم میگه تعطیلات میرسه بره یه وری، هوایی عوض کنه، دلش وا شه، میاد میبینه ایداد، زار و زندگیاشرو بردن.
- یا خدا. حالا چی کار میکنه؟
- هیچی چی کار کنه؟ برگشتن گفتن خودتون به کسی مشکوک نیستین؟ مشکوک بود که میرفت یقهاشرو میگرفت.
- کار بلد نیستن اینا. کار مردم رو راه نمیاندازن که.
- تازه بدبخت بره دنبالش، چند ماه از کار و زندگی بیفته که آیا دزدا رو پیدا کنن یا نکنن.
- تازه پیدا کنن هم مگه چیکار میخوان بکنن؟ میاندازن زندون، اون هم که نداره بده که باید همونجور بمونه بپوسه. مگه فامیل ما نبود؟ کلاهبرداری کردن ازش 3 سال دوید دنبال پولش آخرش هم قسطبندی کردن. حالا اون پول که واسش سرمایه نمیشه.
- باید یه کاری کنن که کسی جرأت نکنه دست به خلاف بزنه. الان کدوممون ول میکنیم با خیال راحت بریم یه سفر؟ یا نه اصلا تو همین خیابونا راه بریم. شما میتونی؟
- عربستان خوبه. سر اذان همه در مغازههارو باز میذارن میرن هیچکس هم جرأت نمیکنه دست بزنه. اونجا دیگه شوخی نیست، دست دزدارو قطع میکنن.
- بله. تازه مثل ما نیستن که. روزی پنج بار میرن نماز جماعت. در طلافروشیها باز، هیچکس هم عین خیالش نیست. تازه چی؟ طلاهاش 24 عیاره. عربها پولدارن.
- حاج آقا هرجا راحت بودین نگه دارین.
کرایه را که حساب میکنند و میروند، تاکسی پشت ترافیک مانده است. دو زن دور میشوند و دست در جیب حرف میزنند. راننده همانطور که به روبهرو زل زده میگوید: «مرغ همسایه غازه، به این میگن. صدای عربستان هم از دور خوشه. اینجور میشه ریشه خلافرو سوزوند؟» و سرش را تکان میدهد.