[نیره خادمی] دستهای گوشتالوی کودکانهاش را که آغشته به رنگ است، به هم ساییده بود. عکس سیاه و سفید نازنین پشنگ روی طاقچه، به آینهکاریهای عمارت عینالدوله پشت کرده. گوشه سمت چپش را پارچه باریک مشکی چسباندهاند و کنارش سه شمع سیاه و یک دسته گل نرگس گذاشتهاند. نازنین از کجا میدانست که تصویرسازی دست چپش وقتی به نمایش گذاشته میشود که دیگر در این دنیا نیست. نمایشگاه تصویرسازی دستهای بینا قرار بود جمعه سیزدهم دیماه در نگارخانه برگ عمارت عینالدوله افتتاح شود تا نتیجه زحمات دو، سه ساله 33 کودک نابینا و کمبینا برای فروش در معرض عموم گذاشته شود تا آنها هم شاهد نتیجه کار خود باشند، اما نمایشگاه به علت شهادت سردار سلیمانی لغو شد. سه روز بعد یعنی شانزدهم دیماه قلب نازنین، کودک کمبینای سیزدهساله بی آنکه بداند چه روزی کارش به نمایش گذاشته میشود، فرمان نگرفت و ایستاد. بالاخره نمایشگاه بیستوهفتم دیماه افتتاح شد، اما بدون نازنین.
صحبت به همین جملهها که میرسد، سیما شاهرخی، مربی تصویرسازی بچههای مدرسه نابینایان دخترانه نرجس بغض میکند: «نازنین از بچههای کمتوان و کمبینا بود که سال گذشته به کلاس تصویرسازی آمده بود. از پارسال توانسته بود از کلاس بچههای استثنایی خارج شود و با بچههای عادی کار کند.» نازنین عاشق رنگها بود و چون کمی بینایی داشت، کار کردن با رنگها برایش لذتبخش بود؛ انگار یک دنیای رنگی در مقابل سیاه و سفید جعبه جادویی: «با اینکه بیشتر بچهها نمیبینند، اما دو جلسه آشنایی با رنگ در کلاسهایمان داریم تا دستشان به رنگ بخورد. نازنین تنها دانشآموز من بود که تا این اندازه رنگسازی را دوست داشت. مثل همین عکس، همیشه دستهایش رنگی بود و شاید قابل وصف نباشد که چقدر از این کار ذوق میکرد، بهویژه اینکه رنگ بنفش را هم خیلی دوست داشت. نازنین نارسایی قلبی داشت و حتی دارو هم مصرف میکرد. دقیقا روز افتتاحیه میتوانست اینجا باشد، اما دو روز بعد از لغو نمایشگاه فوت کرد.»
همه تلاش بچهها در هفده تابلوی 100 در 70 خلاصه شده و هر تابلو 9 اثر را در خود جای داده است. رنگینکمان، تار و پود، انار، هندوانه، درختهای فصلی، بشقاب و چنگال و قاشق، تار و پود و حروف رنگی الفبا، فنجان و قندان و قوری با چای داغ، خانه، مردان کلاهپوش، دخترکانی با دامنهای شاد، ابر و باران و برف، خورشید و بادبادکی در باد.. حالا به امید رفتن به خانه خریداران از چهار سمت دیوار عمارت آویزان شدهاند. «من همیشه فکر میکردم آدمی دست و پا چلفتی هستم، هیچ چیزی یاد نمیگیرم و همه کارها را خراب میکنم اما حالا که کارهایم برای فروش به نمایش گذاشته شده، فهمیدم که میتوانم.» سه رنگ اصلی، سه شکل هندسی، فوم، چسب و حبوبات مهمترین ابزار کار مرضیه و بقیه بچههای نرجس است: «کار ما یک چیز است دستورزی، لامسه و تصویرسازی.» از پارسال به این مدرسه آمده است و دو کار در این نمایشگاه دارد؛ یک درخت برگدار بهاری و یک درخت بیبرگ زمستانی.
«این نه، این نه، آها این؛ یک آدمک تمامرخ دارم و یک خانه. اینقدر دامن این آدمک را دوست دارم که نگو.» الینا سادات موسوی برای نشان دادن کار خود به دیگران نوک انگشتانش را به تابلوها میکشد تا از روی خط بریل نام خود را پیدا کند. «دو سال پیش از کرمانشاه به تهران آمدم. پارسال خیلی خسته بودم، فقط میخواستم کاری را شروع کنم، هیچ وقت هم فکر نمیکردم روزی نمایشگاه بگذارم. الان کلاس هشتم هستم، اما یک روزی من هم مثل همان آدمهای معروفی خواهم شد که از صفر شروع کردند و به جاهای مهم و خوب رسیدند.» نه تنها الینا و مرضیه بلکه همه بچهها با وجود تمام مشکلاتی که در خوابگاه دارند، به روزهای بهتر فکر میکنند؛ خوابگاهی که با مجتمع آموزشی نرجس حیاط مشترک دارد و از میان 110 دختر نابینا و کمبینا 33 نفر را از شهرهایی چون شیراز، قزوین، تبریز و اردبیل در آغوش خود جای داده است. مجتمع شبانهروزی نابینایان دخترانه نرجس، دولتی است اما انگار اگر کمک خیران نباشد کار به قطع آب و برق ساختمان میانجامد. با وجود همه اینها، فضای نسبتا درستی در این مدرسه برای هنرآموزی بهویژه در زمینه تصویرسازی و موسیقی دانشآموزان فراهم شده است. دختران نابینا و کمبینا در شهرستانها تا مقطع دبستان با پسران در یک مدرسه درس میخوانند و بعد به علت نبود مدارس نابینایان دخترانه در مقاطع بعدی متوقف میشوند. اگر خوششانس باشند از طرف بهزیستی یا آموزش و پرورش به مدرسه نرجس یا مدرسه دیگری در شهر ری معرفی میشوند. دلشان برای پدر، مادر، خواهر و برادرشان تنگ میشود، اما همه آن دلتنگیها را خرج تحصیلشان میکنند.
همه دغدغه معلم بچهها و مدیران مدرسه بعد از نمایش آثار، فروش تصویرسازیهای این بچههاست. مبلغ فروش هم به حسابشان واریز خواهد شد تا نتیجه کارشان را ببینند و برای ادامه راه انگیزه پیدا کنند. بعد از نمایشگاهی که چند روز پیش در تالار رودکی برگزار کردهاند، برخی مدیران شهرداری یا هنرمندان قول خرید تابلوها را دادهاند، اما هنوز خرید واقعی صورت نگرفته است. تابلوها در نگارخانه برگ عمارت عینالدوله 200هزار تومان قیمت خورده که با هزینه قاب، رقم کل آن به 260هزار تومان میرسد.
درخت سودا طالبزاده که از تبریز به تهران آمده و حالا در کلاس هفتم درس میخواند، شبیه درختهای نقاشی عباس کیارستمی است. روی نوک پایش میرود تا نقش برجسته آن درخت زمستانی را لمس کند، اما هنوز دستش نمیرسد. «من که درختهای آقای کیارستمی را ندیدهام، اما وقتی کارم تمام شد، معلمم گفت شبیه کارهای ایشان است.»
سیما شاهرخی، فوق لیسانس گرافیک، مربی تصویرسازی این بچههاست که از سال 84 وارد شورای کتاب کودک شده و بعد از آشنایی با کتابهای حسی، لمسی و بچههای نابینا دنیای تازهای را یافته است. شاهرخی حالا بعد از 14سال و بارها آزمون و خطا، به روشی گفتوگومحور برای تدریس تصویرسازی به کودکان نابینا و کمبینا رسیده است. «زمانی که برای بچهها کتاب لمسی میساختم، هدفم آموزش نبود اما ارتباط با بچهها این هدف را برایم ساخت. حس و انگیزهای که از بچههای کمبینا و نابینا گرفتم از بچههای عادی نگرفتم. با اینکه در مدرسه عادی علامه طباطبایی معاون فرهنگی - هنری بودم، اما آن را رها کردم. فکر کردم بهتر میتوانم به بچههای نابینا کمک کنم.» شاهرخی به تنهایی و البته گاهی با حمایت مدیر مدرسه یا خیرین این کار داوطلبانه را بدون هیچ مزدی بر عهده گرفته و هیچوقت استخدام آموزش و پرورش نشده است. به اعتقاد او، این بچهها از نظر هوش و استعداد با بچههای عادی تفاوتی ندارند و چهبسا استعدادهای ویژهتری دارند: «اگر اینها نمیبینند و توان انجام چنین کارهایی را دارند، یعنی استعدادشان خیلی بیشتر از آدمهای معمولی است چون از حواس دیگرشان به بهترین شکل استفاده میکنند.» سیما شاهرخی از دو، سه سال پیش با بچههای مدرسه نرجس تصویرسازی را در سه مرحله کار کرده است؛ آشنایی با متریالهای هنری، مبانی و تصویرسازی: «در مرحله مبانی بچهها با اشکال و خصوصیات و شخصیت رنگها، فرم، مفاهیم دوری و نزدیکی، سبک و سنگینی آشنا میشوند و در مرحله تصویرسازی یاد میگیرند که اینها را چطور با هم ترکیب کنند؛ مثلا برای توضیح یک روز برفی از تصویر ذهنی خودم با بچهها حرف نمیزنم بلکه موارد علمی آن را میگویم و بچهها هم احساسات و تجربههای خود را میگویند و تلفیق همه اینها کمک میکند، تصویر را بسازند.»
از میان این 33 نفر، سه نفر بیشترین کار را برای نمایشگاه آوردهاند؛ نیلوفر فرجی و بعد بیتا و فاطمه. از میان این سه نفر هم نیلوفر انگار از همه خوشحالتر است. خوشحال است که دیگر برای فهمیدن یک تصویر لمسی نیازی به کمک گرفتن از دیگران ندارد. میخواهد تابلوی لمسی یک مزرعه را بسازد با پرندهها، درختها و حصارهایی که دور تا دور یک مزرعه کشیده میشود: «با تمام این حرفها، اما قطعا دوست دارم در آینده خواننده شوم و حتی به خانوادهام هم این را گفتهام. فعلا چون کلاس نرفتهام، نمیگذارند پشت پیانو بنشینم.»
صدای فلوت راضیه در عمارت عینالدوله زمینه همه این حرفها و تصویرهاست. «جان مریم» و «بهار دلنشین» را برای نواختن آماده کرده. راضیه پارسایی یادگیری فلوت را از پنجسال پیش یعنی یازدهسالگی در شیراز شروع کرده؛ آنقدر پشتکار داشته که حتی یک جلسه هم از کلاس موسیقیاش غافل نشده است. میخواهد استاد موسیقی بشود و از وقتی هم که به نرجس آمده همه او را با سازش میشناسند.
حرفها از این نمایشگاه زیاد است؛ حرفهای فاطمه که تا پیش از این تجربه، فکر میکرده هیچکس نابینایان را دوست ندارد؛ حرفهای زهرا حاجیزاده که با تمام مشکلاتش دوست دارد کارهای بزرگی به سرانجام برساند یا دختر نابینا و لاغر اندامی که بعد از تصویرسازی یک درخت کاج انگار واقعا آن را دیده است. نازنین هم اگر بود احتمالا حرفهای زیادی داشت: «اگر نازنین بود، نمیگذاشت با من حرف بزنید؛ میگفت خاله همه را از من بپرسید. یک مدرسه بود و زبان نازنین.» اینها را مادر نازنین میگوید که با مادربزرگ نازنین به نمایشگاه آمده و آرام کنار قاب عکسش ناله میکند. حالا به جای نازنین، قاب عکس او با 32 دختر شاد و امیدوار مدرسه نرجس برای مراسم افتتاحیه نمایشگاه دستهای بینا همراه شده است؛ احتمالا پا به پای آنها میخندند، روی تصویرها دست میکشد و دست آخر هم میرود.