شهرام شهیدی طـــنــزنـویــس
چهارشنبه عصر شنیدیم مسئول صفحه شهرونگ استعفا داده. خب برخی دوستان- این روزها تکذیبکردن مد شده و به همین حساب من هم بهشدت حضور بین آن جمع برخی دوستان را تکذیب میکنم- بسیار از این موضوع خوشحال شدند و گفتند تغییرات گسترده و مفیدی صورت خواهد گرفت.
به خاطر این تغییرات، من هم گفتم حتما فضای تحریریه تغییر کرده و به جای اینکه طنزی در مورد خبر معمولی استعفای بهاره آروین از شورای شهر بنویسم، خیلی شیک و مجلسی رفتم سراغ اخبار و سوژههای مهم کشور و طنزی غرا نوشتم.
وقتی رفتم دفتر روزنامه، دیدم همان مسئول عزیز صفحه سفت و محکم سر جایش نشسته. گفتم: اِ، من شنیدم شما استعفا دادهاید. با استعفایتان مخالفت شد یا تا انتخاب جانشین قبول زحمت کردید؟
خندید و خبر روزنامه را نشانم داد «رئیس کمیسیون سلامت، محیطزیست و خدمات شهری شورای شهر تهران گفت بهاره آروین استعفا نداده و فقط به آن فکر کرده است.» و گفت: «من درد مشترکم.»
گفتـــــــم: «و البته این منــــم که بایــد
فریاد کنم، البته متوجه اهــمیت این خبـــر شدم.»
و برگشتم از تحریریه خارج شوم که مسئول صفحه گفت: «کجا؟ مگه نیامده بودی مطلب فردایت را بدهی؟» کاغذ را پشتم پنهان کردم و جواب دادم: «نخیر. بنده مطلب ننوشتهام. فقط به نوشتن مطلب فکر کردهام.»
مسئول صفحه گفت: «شهیدی اینقدر جلفبازی درنیار و با واژهها بازی نکن. آن کاغذی که پشتت قایم کردی را بده ببینم بعد از شنیدن شایعهنبودنم چه نوشتهای. باید خواندنی باشد.»
عرض کردم: «این چیزی نیست. متن استعفایم بود. بعد از شما اصلا این روزنامه جای ماندن نبود. من هم میخواستم استعفا بدهم بروم دنبال همان لبوفروشی که خدمتتان عرض کردم.»
مسئول صفحه گفت: «استعفا؟ هان؟ از روزنامهای که من در آن نقش دارم، استعفا بدهی؟ یک کاری میکنی مثل همان نماینده مجلس طرحی به مدیرمسئول بدهم که هرکس از نوشتن تو این روزنامه استعفا داد حق نوشتن در هیچ روزنامه و سایت و تارنمای دیگری را هم نداشته باشد.»
همکاری که نشسته بود و به عرایض ما گوش میداد، گفت: «البته آن نماینده مجلس نمیدانست هنر و نوشتن و فکرکردن را با دستورالعمل نمیشود محدود کرد. انگار شما فرمان بدهی کسی حق ندارد تخیل کند یا خواب ببیند. به نظرتان شدنی است؟»
نامبرده بعد از نیمساعت حضور در دفتر دبیر صفحه اذعان کرد این امر شدنی است و قرار شد دیگر تخیلی صحبت نکند و رویا نبیند.
بعد از تعیین تکلیف ایشان مسئول صفحه به من گفت: «خب حالا دوست دارم در چند خط بنویسی از اتفاقهای امروز چه نتیجهای گرفتی؟ و من در چند خط برداشتم را بیان کردم:
میگویند باید جمع کنیم برویم. اگر برویم، مجبوریم تقسیم کنیم و برگردیم. پس چون جمع نمیکنیم، بنابراین تقسیم هم نمیشویم. پیچیده است اما همین است که هست!