شهاب نبوی طنزنویس
حقیقتش این است وقتی برای اولینبار یک تار موی سفید در اطراف شقیقهام پیدا کردم، آن را زیاد جدی نگرفتم. چند وقت بعد از آن بود که در ناحیه ماست پاککن زیر لبم هم یکی دو تار سفید دیدم، اما باز هم سعی کردم بهش فکر نکنم؛ تا چند روز پیش که توی کوچهمان عروسی بود و همه اهل محل تا ناف از پنجرههایشان آویزان شده بودند و بزن و برقص فک و فامیل عروس و داماد را نگاه میکردند که من از راه رسیدم.
حتی سعینکردم بفهمم عروسی بچه کدام یکی از اهالی محل است. مستقیم رفتم خانه. لباسهایم را عوض کردم و مشغول خواندن یک کتاب چرت در مورد لزوم پایان تمدن بشری شدم. شاید فکر کنید لااقل توی دلم برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردم، اما نهتنها این کار را نکردم؛ بلکه وقتی به یک جایی از کتاب رسیدم که فهمش با توجه به سروصدای توی کوچه خیلی سخت بود و بعد از چندبار خواندن متوجه نشدم که نویسنده چه چیزی تفت داده، با نیروی انتظامی تماس گرفتم و گفتم عدهای در محل تجمع کردهاند و دارند با خواندن «عروس چقدر قشنگه، دوماد خوشآبورنگه...» برای اهالی ایجاد مزاحمت میکنند؛ عروس و داماد بیچاره... فردای آن روز بود که خواهرزاده دوازده_سیزدهسالهام از من درخواست کرد مثل زمانی که پنج ششسال داشت با هم کشتی بگیریم. اول قبول نکردم، اما وقتی اصرار کرد، همان اول کشتی جوری بهش زیرپا زدم که لگنش حالاحالاها برایش لگن نخواهد شد؛ خواهرزاده بیچاره... چند روز بعد تولدم بود. یکی از دوستانم که فکر میکردم توی این چند ماه که خبری ازش نبوده احتمالا مرده، باهام تماس گرفت.
از اول وظیفه دعوت به کافه برای سورپرایز کردن روز تولد برعهده او بود. تماس گرفت و گفت لازم است که حتما امروز فردا همدیگر را ببینیم و درباره شکست عشقی جدیدش با هم صحبت کنیم. قبول کردم. اولش کمی هم ذوق کردم از اینکه هنوز هم دوستانی دارم که من را فراموش نکردهاند و میخواهند برایم تولد بگیرند. اما بعد کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدهم زیر پتو دراز بکشم و کتاب چگونه کمک کنیم تا تمدن بشری زودتر به پایان برسد (جلد دوم همون کتاب لزوم پایان تمدن بشری) را بخوانم و هروقت هم مخم نکشید، زیرنویسهای شبکه آیفیلم را بخوانم تا اینکه بلند شوم و بروم کافه، وقتی هم وارد کافه شدم دو دستم را بهم بچسبانم و نزدیک صورتم بیاورم، یک بغض الکی هم بکنم و بگویم: «وواای، باورم نمیشه. عجب سورپرایزی.» بعد هم دو سه ساعت بنشینیم و خاطراتی که سی چهل بار دوره کردهایم را از اول دوره کنیم. آخر سر هم بحث به نظریههای فوقالعاده جذاب سیاسی و اجتماعیمان بکشد و با هم بحث کنیم که سرهنگ قذافی بیشعورتر بود یا حسنی مبارک. پس نرفتم کافه. گوشیام را هم خاموش کردم و به ریش رفقایم خندیدم؛ رفقای بیچاره... بعدش هم یاد نصیحت آن پیرمرد مهربان توی پارک افتادم و راهی دستشویی شدم. پیرمرد میگفت: «هروقت احساس کردی هیچ چیزی اندازه پناه بردن به دستشویی آرومت نمیکنه، احتمالا پیر شدی.»