| کریم رجبزاده | آزاده |
کمپ دو، «الرمادی هفت» چندان تعریفی نداشت. آنجا 4نفر از بچهها بسیجی بودند و هر 4 تا، 16 تا 17 ساله و بقیه کرد و از فرقه «علیاللهی» بودند. بچههای بسیجی توجهی به من نمیکردند و خودشان دور هم غذایشان را میخوردند و توی حیاط هم یک گوشه مینشستند. بعضی وقتها میدیدم عراقیها با بهانه و بیبهانه آنها را اذیت میکنند. کمکم با یکی از آنها رابطه برقرار کردم. اسمش «عبدالرضا» بود و اهل دزفول. یک روز که در جمع آنها نشسته و غذا میخوردم، گفتم: «چرا عراقیها شما را تنبیه میکنن؟» عبدالرضا گفت: «عراقیها به دکمه پیراهنمون گیر میدن. میگن چرا دکمههای پیراهنتون را تا زیر گلو میبندین.» در کارشان کمی زیادهروی کرده بودند. گفتم: «مگر مسلمانی به بستن دکمه یقه است؟ چرا اجازه میدین شما را اذیت کنن؟» گفت: «میگی چی کار کنیم. نبندیم!»
به تجربه فهمیده بودم که عراقیها دوست دارند هرطور شده حرفشان را به کرسی بنشانند. وقتی دیدند دستورشان اجرا شد، دوباره برای مخالفت با اسرا میگویند همه برگردند به حالت قبلی. این کارشان از سر لج بود و بیشتر از 4،3 روز طول نمیکشید. به او گفتم: «بهتره از فردا دکمه زیر گلو و حتی پایینیاش را هم باز کنین.» گفت: «قول میدی بعد از 3 روز بگن ببندیم؟» گفتم: «قول میدم!» عبدالرضا همان روز با 24 نفری که توی اردوگاه بودند و سر بستن دکمه یقه کتک میخوردند، تماس گرفت و به آنها گفت از فردا دکمه زیر گلویشان را باز بگذارند ولی هنوز دو دل بودند. به من گفت: «اگر بعد از 3روز گفتن ببندیم با تو حرف میزنیم وگرنه حسابت را میرسیم.» همان روز مسئول آسایشگاه چندباری دور و برم پلکید و خواست با من ارتباط برقرار کند. اسمش «موسوی» بود با لبهای بزرگ با سبیل کلفت و چهرهای سیاهسوخته. فردای آن روز همه دیدند بسیجیها نهتنها دکمه زیر گلو، بلکه دکمه پایینی را هم باز کردهاند. عراقیها هم از خدا خواسته چیزی نگفتند و آنها را نزدند.
سر ظهر برای ناهار رفتیم داخل آسایشگاهها و درها را بستند. نمازم را خوانده بودم که موسوی سراغم آمد و گفت عراقیها کارم دارند. رفتم به دفتر عراقیها. اسمم را پرسیدند و اینکه از کدام اردوگاه آمدهام. وقتی مشخصات دادم، گفتند: «تو به آن چند نفر گفتهای دکمه زیر گلویشان را باز کنن؟» گفتم: «مگر شما نمیخواستین باز کنن؟ من کاری کردم که باز کنن.» گفتند: «یعنی تو بیشتر از ما روی آنها تسلط داری؟» دیدم دارند دنبال بهانه میگردند. گفتم: «شاید چون دیدن حرفم منطقی است قبول کردن!» چند تا چک و لگد و کابل به سر و کلهام و داخل آسایشگاه فرستادند. وقتی بچههای بسیجی دیدند کتک خوردهام، گفتند: «چی شده؟» گفتم مشکلی نیست.
ساعتی بعد یکی از سربازهای عراقی آمد توی آسایشگاه و گفت: «از امروز آنهایی که زیر 17سال هستن، باید دکمه زیر گلوشان را ببندند.» بچهها دوباره دکمههایشان را بستند و رابطهشان هم با من خوب شد. «رجب» که اصفهانی بود گفت: «خدا پدر و مادرت را بیامرزه. ما را نجات دادی. ایکاش زودتر این کار را میکردیم تا این همه کتک نمیخوردیم.» میگفت توی سرمای زمستان آنها را به خاطر بستن دکمه زیر گلو بیرون میبردند و وادارشان میکردند بروند توی آب.
از آن روز اتحاد بچهها بیشتر شد، طوری که وقتی صلیب آمد به آنها شکایت کردند و گفتند، میخواهیم مسئول آسایشگاه را خودمان انتخاب کنیم. عراقیها هم قبول کردند و گفتند، به جز مسئول اسرای اردوگاه ایرانیها، میتوانیم مسئولان آسایشگاهها را خودمان انتخاب کنیم.