شهاب نبوی طنزنویس
راهی یکی از این مجموعههای تشریفات عروسی شدیم. نامزدم از همان اول عاشق حرکات محیرالعقول بود. چندباری هم سعی کرده بود برای تزریق هیجان به زندگیمان من را از بالای پشتبام به پایین پرت کند. این روزها هم که اینجور حرکات توی عروسیها خیلی مد شده؛ برای همین در تمام طول مسیر تن و بدنم داشت میلرزید. مدیر مجموعه ما را کرد توی دفترش و گفت کاتالوگ را بخوانیم تا او بیاید خدمتمان. وقتی برگشت، گفت: «ببخشید یهکم دیر شد. داماد میترسید از وسط آتیش بپره و دستهگل رو بده به عروس. داشتم هدایتش میکردم سمت آتیش.» نرگس گفت: «وای، چه هیجانانگیز.» مدیر مجموعه گفت: «خب، شما کاتالوگها رو دیدید؟» نرگس گفت: «بله. خیلی هم خوبن ولی ما یه چیز خیلی متفاوتتر میخوایم.» مدیر گفت: «چرا زودتر حدس نزدم؟ معلومه که شما دنبال پکیج طلایی ما میگردید. این پکیجی که دیدید، پکیج مفرغیمون بود که به مشتریهای عادیمون نشون میدیم.» بعد هم یک کاتالوگ از زیر میزش درآورد و داد دستمان. نرگس صفحه اول را باز کرد و گفت: «وای این عالیه. دزدیدهشدن عروس توسط یک باند تبهکاری واقعی و فوقالعاده خطرناک. با سابقه پیروزی بر افبیآی و کاگب و تلاش داماد با دست خالی برای نجات عروس.» به مدیر گفتم: «الکیه دیگه؟!» مدیر گفت: «نه. خیلی هم جدیه. متنفرم از کارهای فیک و بهدردنخور.» نرگس صفحه را ورق زد و گفت: «وای این یکی رو ببین نبوی. من باید توی جمع بهت بگم تو حاضری واسه عشقمون چه کار کنی؟» نفس راحتی کشیدم و با لبخند گفتم: «حتما باید بگم واسه عشق تو، میدم قلبمو/ به چه آسونی میشم قربونی/ آخه کار دل هیچ نداره قانونی...» گفت: «نخیر. باید بگی کوه رو میذارم رو دوشم/ رخت هر جنگ رو میپوشم/ موج رو از دریا میگیرم/ شیره سنگ رو میدوشم.» مدیر تالار پرید وسط و گفت: «البته ما شعورمون میرسه که انجام همزمان تمام این کارها امکانپذیر نیست. شما میتونی یکی از این چهارتا رو انتخاب کنی که دامادها معمولا یا رخت جنگی رو انتخاب میکنند یا دوشیدن شیره سنگ.» بعد هم یک سنگ گنده انداخت تو بغلم و گفت: «یهکم همت کنی و زور بزنی شیرهاش درمیاد.» نرگس دوباره خواند و گفت: «اینم عالیه. بابام یهو میاد جلو و میگه من مخالف این وصلتم و تو اگه میخوای عشقت به دخترم رو باور کنم، باید روی این شیشهها راه بری و طلب شاباش کنی. بعدشم چندتا ظرف و ظروف میشکونه و تو کفشت رو درمیاری و روشون راه میری. وای عالیه نبوی. چشم همه درمیاد.» به مدیر گفتم: «اینو از جایی کپی نکردید؟» گفت: «هرگز، البته احتمال داره دیگران از ما کپی کرده باشند.» یکهو صدایی شبیه ترکیدن آمد. مدیر رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «چیزی نبود. انگار یه مشکل کوچیکی هنگام فرود داماد از بالن پیش اومد و پخش شد کف محوطه. زنگ زدیم اورژانس.» نرگس گفت: «وای، اینم عالیه. اینم میخوایم.» چشمانم داشت سیاهی میرفت و آماده غشکردن بودم که شنیدم نرگس میگوید: «پاشو. خودتو لوس نکن نبوی. آقا منتظره. بیعانه رو بده بریم که هزارتا کار داریم...»