شماره ۴۵۸ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۴ دي
صفحه را ببند
ارواح در پیاده رو

|  امیر حسین فردی|

از اتاق رئیس پاسگاه بیرون آمد توی راهرو کسی نبود به حیاط پاسگاه رسید سرباز یا درجه داری ندید. با عجله خودش را به خیابان رساند‌. آفتاب افتاده بود پشت شاخه‌های انبوه درختان کهنسال چنار و سپیدار که در پیاده‌رو صف ایستاده بودند. سریع از کنارشان رد شد. خیابان هم خلوت بود. گاهی تراکتوری، با راننده‌ای که چهره آفتاب سوخته و موهای آشفته‌ای داشت به طرف خانه‌شان می‌رفتند. انگار از چیزی ترسیده بودند، نمی‌خواستند بیرون باشند. کم کم چراغ چند مغازه روشن شد با این حال نورشان از پشت شیشه‌های تیره و چرک تاب مثل سوسوی کم رمق فانوسی کهنه، به بیرون می‌تابید. هر قدر شب چترش را روی بام‌ها و پشته‌های علف و هیمه اهالی باز می‌کرد شهر خالی از آدم می‌شد. به نظر می‌رسید ارواح در پیاده‌روها درحال قدم زدن‌اند و باهم در گوشی حرف می‌زنند. تند تر راه رفت. به پلی رسید که از زیرش رودخانه‌ای با شتاب می‌گذشت.
پل قدیمی بود، با آجرهای سرخ و ساروج ساخته شده بود. اگر دو ماشین از روبه‌رو می‌آمدند به سختی می‌توانستند از کنار هم رد بشونداحساس کرد رود برایش آشناست. حدس زد باید همانی باشد که از بنفشه دره عبور می‌کند و به دریاچه می‌ریزد‌. لابد ازآنجا هم خودش را می‌رساند به شهر.از پای پل پایین رفت و خودش را به حاشیه رود رساند. چند خفاش در هوا قیقاج می‌رفتند و پشه شکار می‌کردند. باد سردی از میان بیدها وزید و به صورتش خورد تصمیم گرفت از ساحل رود، روبه بالا حرکت کند و در تاریکی شب خودش را به بنفشه دره برساند. رود پرکوب می‌آمد امواج آن سر بر می‌داشتند و خود را به پایه‌های پل می‌زدند و بال می‌جهیدند و با فشار از کنار پایه‌ها می‌گذشتند. هوا تاریک شده بود از میان درخت‌ها کورسوی چند چراغ دیده می‌شد. باد شبانه برخاسته بود وسرما برف نشسته بر بلندی کوه‌ها را همراه خود می آورد.چوبدستی کج وکوله‌ای را که کنار جاده بر زمین افتاده بود برداشت تا در آن تاریکی و خلوت، قوت قلبی برایش باشد. کم کم پرچین پرچین خانه‌ها را پشت سر گذاشت. در بستر نرم و فراخ رودخانه، آب آرام می‌لغزید و می‌گذشت گاهی بر می‌گشت و به عقب نگاه می‌کرد چراغ‌های شهر به ابرهایی که پایین‌تر بودند می‌تابیدند و آسمان شب را روشن می‌شد. در مقابل پیش رویش همه جا تاریک بود و راه مال رو از کنار رودخانه پیچ و تاب می‌خورد ومی‌گذشت و در میان چمن‌ها مثل رشته باریک سفیدی دیده می‌شد.
برشی از رمان «گرگ سالی»


تعداد بازدید :  165