شماره ۴۵۸ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۴ دي
صفحه را ببند
معلم واندیشه‌های دوران کودکی من

عبدالجلیل کریم‌پور آموزگار

از کودکی، زمانی که به دبستان می‌رفتم، همیشه باورم بر این بود که معلم بر اریکه قدرت اندیشه قرار دارد و اوست که می‌تواند حتی جهانی را تغییر دهد! می‌تواند پاسخگویی صبور برای همه سوال‌های درون ذهنم باشد. زمانی که پاسخ سوالات درسی را با سرعت روی تخته سیاه می‌نوشت، او را داناترین مردم می‌دانستم و آرزو می‌کردم روزی من هم معلمی باشم مثل او، پر از اندیشه‌های ناب، پر از شوق تغییر و پر از معلومات و اطلاعات.
همیشه در ذهنم خانه معلم را کتابخانه‌ای بزرگ تصور می‌کردم که او در بین کتاب‌ها ناپدید شده است. تمام هم و غم او کتاب است و تمام وقتش مصروف مطالعه می‌شود. جایگاه عظیمی بر بلندای ذهنم پیدا کرده بود. او را آن‌قدر بزرگ و قدرتمند حس می‌کردم که حتی پلیس‌ها را هم در مقابل او کوچک می‌دیدم. همیشه می‌گفتم اگر پلیس‌ها سلاح دارند! او هم اندیشه دارد. با همان اندیشه کودکانه‌ام می‌گفتم: آخر پلیس‌ها هم روزی شاگرد همین معلم‌ها بودند و با خودم می‌گفتم نکند ترکه دست معلم، باتوم دست پلیس شده است!
با همه اینها باز هم او را داناترین مردم می‌دانستم که قدرتی ماورای  اندیشه کودکانه‌ام داشت. صلابتش را می‌ستودم. محکم و با اراده‌اش می‌شناختم. باورش داشتم.
روزها، ماه‌ها و سال‌ها گذشت. معلمان زیادی را دیدم. من هم بزرگتر می‌شدم، زمانه هم تغییر می‌کرد. باز هم او را دوست داشتم. معلمی را هم دوست داشتم. آن‌قدر که خود نیز معلم شدم. معلمی که می‌خواهد معلم باشد، آزاده و آگاه. معلمی که می‌خواهد با یاری حق به جنگ با جهل و غفلت برود.


تعداد بازدید :  177