خب، يك بار هم نشسته بوديم توى پژوى ٥٠٤ پيرمرد مسافركش. از اين قديمىها كه درشان سنگين است. پيرمرد وقت سوار شدن به تكتكمان گفته بود «در را يواش ببند، خيلى يواش» و تا كمر خم شده بود عقب كه جلوى محكم بسته شدن در را بگيرد. تا اين كه مسافر چهارم رسيد، نشست آن جلو، بغل راننده. در را هم يواش بست بيچاره؛ ولى پيرمرد صدایش درآمد كه چرا در را محكم بستى؟ مسافر حرفش را كمى مزمزه كرد و گفت «شمام مث اين كه اعصاب نداريا، پدر جان!»
چاشنى را منفجر كرده بود. پيرمرد در حال راندن شروع كرد به داد و بيداد. «اعصاب؟ اعصاب چيه ديگه آقا؟! همه از دكترا ياد گرفتن هى هرچى نمىدونن مىگن اعصاب اعصاب! مىگه اعصاب ندارى. كى داره؟ كو اعصاب اصلن؟ ايناها؛ اين دسته، اين پائه، اين سره، اين شكمه، اون تو رو بشكافى اون معدهس، اون رودهس، اون جگره، اون كليهس. ولى اين اعصاب كو؟! ها؟! شما اعصاب ديدى تا حالا؟»
ما چهار تا مسافر ساكت مانديم و رعايت اعصاب نداشته پيرمرد را كرديم. ولى گمانم هر كداممان داشتيم فكر مىكرديم «اعصاب؟ واقعا اعصاب منظور چى هست؟ »
از فیس بوک حسین وحدانی