رسول بهروش روزنامهنگار
«آيفيلم دو» احتمالا بيش از هرچيز ديگري يك فرصت خوب براي مديران صداوسيماست كه سريالهاي هزاربار ديده شده را يكمرتبه ديگر كاسه به كاسه كنند و به خورد مردم بدهند. اين شبكه قرار است مثلا براي همزبانان افغانستانی توليد محتوا كند، اما جز مقدار اندكي لهجه در تيزرها و نريشنها، هيچ وجه تمايزي بين اين شبكه و آيفيلم اصلي وجود ندارد. درعين حال اما براي ما ملت بريده از تلويزيون، همين هم غنيمتي است تا برخي مجموعههاي محبوب قديمي را براي بار چندم ببينيم و حسرت عمر رفته را بخوريم. يكي از اين سريالها كه همين شبها بازپخش ميشود، «آرايشگاه زيبا» است؛ مجموعهاي ماندگار و محكم كه شايد اغراق نباشد اگر ادعا كنيم حتي يك سكانس پرتي هم ندارد. تماشاي مجدد سريالي كه سال 69 ساخته شده و نزديك به 30سال از توليد آن ميگذرد، تلنگر ديگری است براي اينكه بفهميم صداوسيماي ايران در اين سالها تا چه اندازه در صنعت سريالسازي پسرفت كرده و چطور هر روزش دريغ از ديروز شده است. اگر از سريال خانوادگي «آرايشگاه زيبا» گذر كنيم، در ژانر تاريخي همين حالا مجموعهاي مثل «هشت بهشت» در آيفيلم عربي درحال بازپخش است؛ ديگر سريال توليد سال 69 كه اگرچه جزو مفاخر سريالسازي ايران نبود، اما بيگمان نسبت به بسياري از توليدات امروز وجهه آبرومندانهتري دارد.
برگرديم به آرايشگاه زيبا كه تنها در 13 قسمت ساخته شد، اما هر اپيزود آن طلايي بود. گذشته از نقشآفريني ماندگار امثال رضا بابك، پري اميرحمزه، حسن پورشيرازي و البته مرحومان مرتضي احمدي و حسين كسبيان، نقطه قوت اصلي سريال در سناريوي آن است؛ بزرگترين حلقه مفقوده امروز سينما و تلويزيون ايران. در پسزمينه داستانهاي پيرپسري كه مادرش از ازدواجكردن او ميترسد، مرحوم احمد بهبهاني بهعنوان نويسنده اصلي سريال توانسته مضامين اخلاقي جدي را در فضاي غيرشعاري در معرض توجه مخاطب قرار بدهد. مجموعه پر از برشهاي زرين است؛ از كاراكتر آدم بدبين با نمايش خيرهكننده اسماعيل داورفر تا مالباخته متظاهر به ثروت كه نقشش را سيروس ابراهيمزاده به بهترين نحو ممكن ايفا كرد و البته شادروان محمد ورشوچي كه در قامت يك پيرمرد بشدت خشمگين و عصبي وارد مغازه شد، اما تنها يك وسيله ساده بازي با كف و صابون، روح بازيگوشاش را از زير خروارها خاك بيرون كشيد و به جستوخيز در دكان وا داشت.
در بخشي از سريال كه يك واكسي متهم به ربودن كفش افراد حاضر در آرايشگاه ميشود، هنر نويسنده در ترسيم فضاي تعليق و نقد پيشداوريهاي عجولانه جلب توجه ميكند؛ دو دهه قبل از ظهور پديدهاي به نام اصغر فرهادي! در يكي از قسمتهاي پاياني سريال، پيرمردي را ميبينيم كه در سكانسي درخشان به ياد همسر فقيدش اشك ميريزد و از اينكه دستش را نبوسيده و از او بابت زحماتش تشكر نكرده، ابراز ندامت ميكند؛ يك عاشقانه محض و كمنظير در فضاي بسته دهه شصت... البته كه شرح اين جزييات را با لذت ميتوان ادامه داد، اما مهمتر از آن، بايد پرسيد بر تلويزيون ايران چه گذشته كه امروز چنين بيمحابا بايد حسرت سيسال پيش را بخوريم؟ مشكل فقط از احساسات نوستالژيك گيرنده است يا فرستنده هم ايراد دارد؟ آقاي قائممقام شبكه سه، هروقت از شكستن «بت شاملو» خلاص شديد، نيمنگاهي هم به اين پرسش ساده بيندازيد.
پينوشت: راستش اين است كه شايد خيلي به اصل موضوع مربوط نباشد، اما هربار مرحوم مرتضي احمدي را ميبينم، غير از سقوط تلويزيون ياد سقوط فرهنگ هواداري از فوتبال بين سلبريتيها هم ميافتم؛ سقوطي دردناك به اندازه پرتشدن از آقا مرتضاي محجوب به امثال سامان گوران و تتلو. اين انگار يك هبوط همهجانبه است كه گريبانمان را گرفته.