| حسین شیرازی |
یک روز رفته بودم محله حسنآباد به قصد خرید لباس. توی هر پاساژ که پا میگذاشتم میدیدم مغازهدارها جلوی در مغازهشان ایستادهاند و وقتی از جلوی مغازه رد میشوی باهزار زبان چرب و نرم تمام تلاش خود را به کار میبندند تا تو را بکشانند تو که اگر خدایی ناکرده چنین اشتباهی مرتکب شدی و خط مغازه را رد کرده، قدم به داخل گذاشتی دیگر کلاهت پس معرکه است! مگر میتوانی بروی داخل و چیزی نخری؟! مگر امکان دارد از مدلهای آن مغازه خوشت نیاید و تصمیم بگیری بروی از جای دیگر بخری؟! حرفش را هم نزن. چنان توی معذورات گیرت میاندازند که احساس میکنی اگر خرید نکنی، فروشنده با چهرهای قرمز از عصبانیت، با چماقی که کنج مغازه قایم کرده چنان میکوبد توی سرت که حسنآباد و ما فیها مثل فرفره دور سرت بچرخد که چه؟ مگر مرض داری 3 ساعت ما را علاف کردی! اگر بخر نبودی، بیخود وقت ما را گرفتی! این بود که بنده برای پیشگیری از زورچپان شدن حتی جرات نمیکردم ویترین مغازهها را تماشا کنم که چراغ سبزی است به فروشنده برای کشیدن من به داخل مغازه. این را داشته باشید تا بعد. با توجه به اینکه دنیا خیلی عجیب است و غریب و بعضی وقتها یک اتفاقهایی میافتد که آدم انگشت به دهن میماند و زمین گرد است و یک سیبهزار تا چرخ میخورد تا به زمین برسد و از این جور حرفها، قرعه فال به نام بنده دیوانه زده شد و حقیر به یک سفر خارجه رفت که کشور مقصد از ممالک خیلی مرفه بود. اینجاست که شاعر بیربطگو میفرماید: کلنگ از آسمان افتاد و نشکست خدایا من کجا و لنگه گیوه!
و حالا من کجا و سفر خارجه به ممالک مرفه کجا! خلاصه ما رفتیم آنجا و دیدیم با این وضع نرخ برابری ارز و ریال که نمیشود خرید کرد؛ پس اگر اینجا هم مثل حسنآباد خودمان باشد حتی نمیشود دوری هم در مراکز خرید زد. امتحان کردم. فروشگاهها، بزرگ و چند فروشنده در هر کدام و بنده وارد یک مغازه شدم. فروشنده به سمت من آمد و با لبخند تحویل گرفت و گفت اگر کمکی از دست من ساخته است انجام دهم. و بنده «تنکیو»گویان او را مرخص کردم که خودش را علاف آسمانجلی چون من نکند. گشتی داخل مغازه زده و اجناس را برانداز کردم و قیمتها را که روی کالا خورده بود، دیدم و ضرب در چندهزار تومان کردم تا معادل آن به ریال بهدست آید و بعد دیدم که همه جنسها زیادی گراناند و در نهایت سرم را پایین انداختم و حرکت به سمت درِ خروج. و نزدیک در بود که آن فروشنده به طرفم آمد و ترسیدم که چماقی بر سرم بکوبد که دیدم با خوشرویی لبخندی زد و از من خداحافظی کرد! چنان مرامکش شده بودم که دوست داشتم دار و ندارم را بدهم و از آن مغازه هرطور شده جنسی بخرم. دو سه ساعتی در آن منطقه چرخیدم و وارد هر مغازه که میشدم، بدون هیچ خریدی با دست تهی مغازه را ترک میکردم و چه کسی به استقبالم میآمد و چه نه، موقع خروج با لبخند محبتآمیز فروشنده مواجه میشدم.
آقا ناصر میوهفروش: باز از این مقایسهها کرد! آقا هر جایی فرهنگ خودش رو داره دیگه.
فریال، دختر شمسی خانم که در آرزوی سفر فرنگ تب کرده: خیر آقا این چه حرفیه. اونجا همه چیزش روی اصوله. همه خیابونا فرش شدهاند و صبح به صبح سر هر کوچه شیر کاکائو با عسل پخش میکنن. حتی گنجشکها هم با آدما دوستن. مرسی از گنجشکهای اونجا!
حقیر سراپا تقصیر: نگاه کن تو را به خدا! یا از این ور میافتیم یا از اون ور. اصلا تو راست میگی. اونا همه چیزشون روی اصوله. مثلا توی این خرج و گرونی و با اوضاع بیپولی باباشون، نمیرن دماغشون رو عمل کنن!
مجری برنامه: خب از بحث اصلی دور نشیم. اینکه هر جا فرهنگ خودشو داره، درست. اما این هم ممکنه که بعضی از مولفهها در یک فرهنگ اشتباه باشن و یا اینکه حداقل میتونن بهتر باشن.
فروشنده لباس: حالا همه فروشندهها هم اینطور نیستند که شما میگید. مثلا من خودم برای مشتری وقت میذارم و هر جنسی بخواد نشونش میدم. ممکنه آخرش هم نخره.
حقیر سراپا تقصیر: بله، درسته. من هم قصد ندارم بگم همه فروشندهها اونطوریاند. حتی در همون حسنآباد.
دوباره حقیر سراپا تقصیر: مجددا عرض میکنم؛ من نگفتم همه فروشندهها اونطوریاندها. خواهشمندم سوءتفاهم نشه!