برزو طنزنویس
دیروز دیدم گندهبک بهعنوان کارمند وظیفهشناسِ مصرفگرایی باز بلند شده رفته از این پتشاپها دریوری خریده اومده. مثل یه بچه مسخ شده میشینه پای تلویزیون و هر تبلیغی میبینه دلش میخواد. کافیه طرف بگه آیا رنج میبرید؟ اینم که در رنجی دایمی از روال زندگی است، فوری عدد یک رو میفرسته به سامانه طرف. یه جور افسردگی غریب دایمی داره که فقط با پول دور ریختن تسکین پیدا میکنه. دیروز هم رفته یه آشغال توپدار خریده که باید با دست توپ رو بزنی و از ریلهای پلاستیکی قل بخوره و بره پایین. همین! یه مدار بسته تو مایههای خودِ بیهودگی. از اینها که بشینی نگاش کنی و برسی به پوچی و بری خودتو از پنجره بندازی تو خیابون. آخه این چیه میری واسه من میخری مرد حسابی؟ طرحش رو گربه خونگیِ کافکا باید داده باشه. یه نگاه کردم به اسباب بازی و یه نگاه به گندهبکِ خوشحال، بعد جست زدم روی اپن آشپزخونه و چشمهام رو بستم. به زبان قراردادیِ بین خودمون معنی این کارم میشه: قدری اشتباه کردی و آب هم قطعه عزیزم!
وقتی دید با اسباببازی کاری ندارم، خودش دراز کشید روی زمین و خیره به یکی از گلهای قالی، هی با دست توپها رو قل داد. چرا با خودت اینکارو میکنی مرد؟ پاشو برو زومبایی، ایروبیکی چیزی ثبت نام کن از این دلمردگی دربیای. با چهل تا مرد تیپیکال ایرانی که با سرهای طاس دارن خودشون رو تکون میدن بپر بالا پایین و سالن رو غرق کن در عطر گل پژمرده کن ِ خودت. یه چهارتا کارگاه مثبت اندیشی و راز و آنتونی رابینز ثبتنام کن.
گندهبک هی توپ رو قل داد و نفس عمیق کشید و آخرش دیدم چشماش دارن اشکی میشن. چه کنم که قلب مهربونم برای این جاندار عظیم همه چیزخوار میتپه. پریدم پایین و رفتم یه کم موهاشو لیس زدم که دیدم هارهار شروع کرد به گریه کردن. والا من باید گریه کنم با این ژل ارزون قیمتِ چسبناکی که به موهات زدی. اگه مثل ما، اینارو مادرشون سر هفت ماهگی ول میکرد و میرفت چکار میکردن؟ اگه کلا باباشون رو نمیدیدن چه بلایی سر روحیات ظریفِ بابِ انقراضشون میومد؟ حتما له میشدن زیر بار عقدههای کودکی. دیدم با لیس زدن کار این یکی راه نمیافته. رفتم یه عناب از روی میز برداشتم با دست شوتش کردم. گندهبک اولش نگرفت قضیه رو. یکی دوبار دیگه که براش شوت کردم فهمید و پاشد افتاد دنبال عناب. چهار دست و پا نشست و جواب پاسکاریم رو داد. دستهاش از شوق میلرزید. همیشه دلم میخواست یه حیوون خونگی داشته باشم، البته نه به این حجم. یه ایگوانایی، خرگوشی، ببری، یوزپلنگی. گندهبک مثل بچه آهویی تازه راه افتاده جست میزد و دنبال عناب شلنگ تخته مینداخت توی پذیرایی. توی چشمهاش میخوندم که دلش میخواد صبح بیدار بشه و ببینه تبدیل شده به یه گربه پرشین موفق با چشمهای قی کرده و نگاهی عبوس.