دقایق پر التهاب نجات را روی کاغذ آورده. آن لحظههای طلایی را که مرگ و زندگی بر سر پیروزی گلاویز میشوند. لابهلای خاطرههایش از سالهای امداد و نجات، آموزههای حرفهای امدادی را نیز در میان کلمات کتاب گنجانده تا راهنمایی شود برای دیگر امدادگران سرخپوش. کتاب «دستان خدا» درباره عشق است. درباره ایثار، فداکاری و هر آنچه که باعث میشود یک امدادگر دلسوز، بیفکر خطر به قلب حادثه بزند. «میثم فرامرزی» امدادگر پایگاه شهید احمدی اراک در «دستان خدا» حاصل نیمی از عمرش را که با لباس هلالاحمر سپری شده به رشته تحریر درآورده است. کتابی خواندنی که از سختیها، فداکاریها و لحظههای تلخ و شیرین نجات حرف میزند. میثم در گفتوگویی که میخوانید برایمان از دستان خدا تعریف میکند.
چه شد که «دستان خدا» را نوشتید؟
نگارش کتابی در حوزه فعالیتهای جمعیت هلالاحمر که با زبانی ساده و بیآلایش از فعالیتهای این جمعیت سخن بگوید، آرزوی همیشگی من بوده و هست. من درطول همه سالهایی که در جمعیت هلالاحمر مشغول فعالیتهای امدادی هستم همیشه جای خالی این کتاب را حس میکردم.
چرا این عنوان را برای کتاب انتخاب کردید؟
در همه سالهایی که در جمعیت هلالاحمر فعالیت کردم متوجه شدم که اگر امدادگری بالای سر فرد حادثهدیده حاضر میشود، حادثهدیدهای که امیدش از همه جا قطع شده و در هر لحظه از خداطلب کمک میکند، به خاطر این است که خداوند صدایش را شنیده. من میگویم امدادگران دستان خدا بر روی زمین برای نجات جان افراد هستند.
کدام عملیات جرقه اولیه نوشتن این کتاب را در ذهن شما روشن کرد؟
تازه از یک مسافرت طولانی برگشته بودم. هنوز خستگی راه به تنم بود که خبر دادند حادثهای در یک منطقه صعبالعبور رخ داده. با آمبولانس به نزدیکی محله حادثه رسیدیم اما باید بقیه مسیر را پیاده طی میکردیم. آنقدر احساس ضعف جسمانی میکردم که وقتی تجهیزات را برداشتیم تا به محل حادثه برویم، تصور بازگشت همین مسیر با پای پیاده آنهم با وجود مصدومی که همراهمان خواهد بود برایم غیرممکن به نظر میرسید. اما همینکه به مصدوم رسیدیم و او را روی برانکارد گذاشتیم، تمام آن خستگیها فراموشم شد. آن روز همه 45 دقیقهای که مصدوم را تا آمبولانس حمل میکردیم به خودم میگفتم این نخستین باری نیست که چنین اتفاقی میافتد. حوادث دیگری را هم به یاد آوردم که هنگام کمک به مصدوم، خستگی و مشکلات فراموشم شده بود. درست همینجا بود که عنوان «دستان خدا» به ذهنم خطور کرد.
واکنش امدادگران به کتاب شما چگونه بود؟
18 سال است که هلالاحمری شدهام و بیشتر دوستان من هم از خانواده هلالاحمر هستند. وقتی کتاب منتشر شد، بازخوردهای جالبی از امدادگران گرفتم. عدهای میگفتند این کتاب حرف دل امدادگران است و عدهای دیگر هم میگفتند اگر کسی از آنها بپرسد مسئولیتتان در هلالاحمر چیست، کتاب دستان خدا را به آنها معرفی خواهند کرد تا با فداکارها، دلسوزیها و چالشهایی که امدادگران در هنگام عملیات با آن روبهرو میشوند آشنا شوند.
با توجه این بازخوردها، چقدر انتشار چنین آثاری را در کیفیت امدادرسانی موثر میدانید؟
هلال احمر به افرادی که دست به قلم شوند و درس آموخته های شان را از حوادث مختلف بنویسند نیاز دارد. در واقع این کار هم نوعی امدادگری است و نباید تنها امداد و نجات را در خدماتی که در صحنه حادثه ارایه می شود خلاصه کنیم. به عنوان مثال وقتی امدادگری وارد صحنه عملیات می شود، مطالعه تجربیات دیگر امدادگران در حوادث مشابه می تواند برایش راهگشا باشد و در نهایت به کیفیت امدادرسانی کمک کند. من هم از آنجایی که توانایی نویسندگی داشتم احساس مسئولیت کردم. چرا که تا پیش از کتاب دستان خدا در هلال احمر اثر مکتوبی که توسط خود امدادگر نوشته شده باشد و به شرح وقایع و عملیات های مختلف بپردازد، نداشتیم.
کدام عملیات چالشی و آموزنده است که بهعنوان چکیده حرفهای کتاب برای امدادگران دیگر تعریف میکنید؟
قطعا آن عملیاتی که برگ برندهاش امید است. همان عملیاتی که در اثر انفجار کپسول گاز در یک مرغداری 2 نفر زیر آوار دفن شدند. در آن حادثه یکی از افراد جان خود را از دست داده بود و ما برای نجات فرد دیگر که نگهبان مرغداری بود امید زیادی نداشتیم. وضع عجیبی بود. دست نگهبان از زیر آوار بیرون مانده بود و با توجه به وضعیت آوار، دیگر افراد حاضر در صحنه امیدی به نجاتش نداشتند. عملیات سختی بود. یک اشتباه کوچک باعث میشد کورسوی امیدی که باقی مانده بود هم خاموش شود. اما من و دیگر همکارانم با رعایت تمام نکات و قوانین آواربرداری نگهبان را از زیر آوار بیرون کشیدیم. با توجه به نحوه گرفتار شدنش زیر آوار هیچکس باور نمیکرد بعد از گذشت بیش از یک ساعت ما او را زنده از زیر آوار بیرون بیاوریم. این عملیات به من ثابت کرد حتی اگر کورسوی امیدی وجود داشته باشد هیچگاه یک امدادگر نباید از نجات جان مصدوم ناامید شود.
پس کتاب دستان خدا علاوه بر خاطره بازی با عملیاتها، میتواند یک کتاب آموزشی هم برای امدادگران دیگر باشد؟
بله. یکی از هدفهایم همین بود. این کتاب در واقع مجموعه آموزههای من در جمعیت است و من با خط به خط و واژه به واژه این کتاب زندگی کردهام. در برخی از بخشها برای تشریح موضوع دست به دامن چند خاطره محدود شدم تا خواننده بتواند درک بهتری از شرایط توصیفی داشته باشد. در واقع کتاب دستان خدا با نثری داستانی و شعرگونه به زبانی ساده برای همه آنها که علاقهمند به حضور در هلالاحمر هستند از فعالیتها و وظایف این جمعیت سخن میگوید.
خودتان از چاپ این کتاب راضی هستید؟
خیلی وقتها برای خودم سؤالات زیادی پیش میآمد و منبعی نبود که ساده و روان پاسخگوی سؤالاتم باشد. اما امروز با هدیه این کتاب به دیگران میتوانم هم با معرفی خدمات هلالاحمر از حقوق جمعیت هلالاحمر دفاع کنم و هم از امدادگرانی بگویم که کمتر کسی تا به حال صدایشان را شنیده است. از همه اینها که بگذریم قشر خاصی که من سعی کردم با چاپ این کتاب فریاد رسای آنها شوم داوطلبان جمعیت هلالاحمر بودند.
شما آنقدر عاشقانه این کتاب را آماده چاپ کردید که حتی تصاویرش هم از خودتان است؟
بله. من به واسطه تسلط به هنر نقاشی دوست داشتم تصاویر کتابم که شامل 15 نقاشی است را خودم تهیه کنم.
فکر میکنید چاپ کتاب در این حوزه را باز هم تجربه کنید؟
خیلی دوست دارم دومین اثرم را هم در این بخش تهیه کنم چون عاشقانه کارم را دوست دارم و مطمئناً اثری که از دل برآید بر دلهای دیگر هم خواهد نشست.
یعنی کتاب بعدی را هم با همین محتوا جمعآوری میکنید؟
نه دوست دارم کتاب بعدی حاوی داستانهای حقیقی باشد که امدادگران برایم روایت میکنند.
فصلی از کتاب دستان خدا
«آغوش خداوند»
من سوزش خاری که در پایم فرورفته را لمس کردهام که از خار سخن میگویم. پیر شدن مادری در لحظه و لالایی گفتن با صدای لرزان در گوش کودک 3 سالهاش که به خواب ابدی فرو رفته بود. صورت معصوم و تن بیجان کودکی بیگناه کهگویی در آغوش خداوند آرام گرفته. و از یک سو نگاه سراسر وحشت زده پدری که در حد جنون در خون و خاک میغلتید و از زنده ماندنش شرمسار بود. کهای کاش جای قلبش، قلب فرزندش میتپید. از مرگ جگر گوشهشان آنقدر بهت زده بودند که اندام متلاشی شده و زخمهای عمیق تنشان را احساس نمیکردند. و از سوی دیگر انسانهایی که دوربینهای موبایلشان چشمک ستارگان را بر روی زمین انعکاس میداد. ثبت تلخترین سکانس زندگی پدر و مادری که در عین زنده بودن حیات برای آنها معنایی نداشت. نوری به مانند یک گذرگاه باریک از تاریکی مطلق آسمان و از شکاف ابرهایی که همدیگر را در آغوش کشیده بودند به سمت زمین تابیده میشد به گمانم مسیر فرشتگان الهی بود که از سوی خداوند برای استقبال کودکی که به امانت به آنها سپرده شده بود آمده بودند. منتظر معجزهای بودند تا شاید زمان برای لحظاتی به عقب باز گردد ولی آنان دیگر کودکشان را در اتاق کوچکش و در حال بازی کردن در کنار اسباببازیهایش نخواهند دید و این تراژدی را میتوان قهر ابدی لبخند با لبان آنها دانست. صدای شیرین و کودکانه فرزندش در لحظاتی قبل از آن تصادف شوم که او را به آرام راندن میخواند وحشتناکترین موسیقی عالم در گوش او خواهد بود. موسیقی که تا موهایش را مانند دندانهایش سفید نکند از بین نخواهد رفت...