شهرام شهیدی طنزنویس
عموحسام یک کیف سامسونت مشکی گرفته بود دستش و دسته آن را زنجیر کرده بود به مچش. یک کلاه شاپو هم سرش و عینک دودی هم روی چشمش بود. خانم باجی گفت: «اوهو اوهو. کجا با این شمایل؟ برگشتیم به دوران مافیا و پدرخوانده بازی؟»
روح آقاجان گفت: «شما در این یک فقره دخالت نکن، بگذار کارش را بکند. میخواهد برود بیمارستان. باید پول نقد ببرد. باید مردم بترسند از او که کیفش را نزنند.»
خانم باجی پرسید: «پول نقد چرا؟ الان دیگه. همه دستگاه پوز دارند. از این کارتخوانها. کارت بکشد و خلاص.»
مادموازل ناتو گفت: «شما در جریان نیستی. برخی از دکترها برای اینکه مالیات ندهند دستمزدشان را نقدی میگیرند.»
خانم باجی گفت: «عجب. خب شما که بیمه هستی. یک عمر دور از جان عین چه و چه کار کردی و حق بیمه دادی برای همین روزها.»
عموحسام گفت: «خانم باجی جان! سهمی که بیمه میپردازد خیلی نیست. چطور عرض کنم؟»
روح آقاجان گفت: «بگذار من مثالی بزنم. شما یادت هست در عنفوان جوانی یکبار با هم رفته بودیم آن رستوران خوبه تو بازار؟ اسمش را یادم هست، اما چون روزنامه از آن رستوران پول تبلیغ نگرفته، اسمش را نمیبرم که اسپانسر بیجیره و مواجب نباشیم.»
خانم باجی گفت: «خاطرات رستورانبردنت هم مال حداقل سیسال پیش است. از بس دست و دلباز تشریف داشتی خب... حالا زودتر بگو.»
روح آقاجان ادامه داد: «یادتان هست چند پرس غذا سفارش دادیم؟ همشیره هم بود.»
خانم باجی گفت: «این را بگو. صغری کبری کردی که یاد من بندازی در عهد شباب خواهر نازنین مرا هم بردهای رستوران. چقدر خسیسی تو.»
روح آقاجان ادامه داد: «چهار پرس غذا بود و ماست و سالاد و دسر و بستنی و چای و ترشی و زیتون پرورده و دوغ. البته دوغ فقط یکی بود که من نوش جان کردم. خیلی چسبید. موقع حساب کتاب گارسون گفت دوغ را میهمان میز بغلی بودید و ما پول بقیه چیزها را دادیم. حساب کتاب بیمه هم اینجوری است. یعنی پول دوغ را میدهد و باقی خرج دوا درمان و عمل و فلان و بهمان را عین پول میز باید از جیب مبارک بدهی. تا نوشابه میهمان بیمه هستی.»
خانم باجی گفت: «اینها را لااقل امروز به زبان نیاور. ناسلامتی روز بیمه است. اما یک چیز را برای من روشن کن ببینم. آن میز بغلی که پول دوغ شما را حساب کرد که بود؟ تا جایی که یادم هست دور همه میزهای اطراف ما خانمها نشسته بودند.»
روح آقاجان هواکش را زد و از طریق آن خارج شد.
خانم باجی گفت: «تا به نفعش نیست از گروه لفت میده. تو چرا هنوز اینجا ایستادی؟ برو به کارت برس. راستی خب حالا که بیمه اینطور است چرا دفترچه بیمهات را همراه میبری؟»
عموحسام گفت: «میخوام دست خالی نرفته باشم. زشت نیست آدم میره جایی چیزی دستش نباشه؟»
مادموازل ناتو گفت: «خب شما که میخواهی دست خالی نری، این آشغالها را ببر. بو گرفت آشپزخانه!»
عموحسام گفت: «کاش زندگی ما هم دکمه لفت داشت.»