بدون شوخی از زبان یک مقتول | آرزو درزی| من دو سه روز پیش مُردم. اگر میخواهید بپرسید که چرا مُردم، اول باید در مورد بخت و اقبال با شما حرف بزنم. از قدیم گفتهاند که بخت و اقبال هرکسی یک جوری رقم خورده. شانس من هم اینجوری بود. وقتی که مُردم سنی نداشتم. آزارمم هم به کسی نرسیده بود. شاید اگر بزرگ میشدم قضیه فرق میکرد، اما خب بچهها همیشه معصومند، آن هم توی سنی که من بودم.
داشتیم راهمان را میرفتیم. شانس است دیگر. از بین آن همه دست و پا، پای من باید لیز میخورد. دقایق بعدش را درست یادم نیست، کمی گیج و منگ بودم.
شانس است دیگر. شماها گاهی بهش میگویید جبر جغرافیا. مثلا شاید اگر در فنلاند به دنیا میآمدم اینطوری نمیشد. شاید بعد از سقوط من را برمیداشتند و میبردند پیش پزشک متخصص که مطمئن شوند حالم خوب است. شاید اصلا کسی بعد از سقوط من را نمیدید و کاری به کارم نمیداشت تا خودم خوب شوم. شاید اگر چند دقیقه زودتر یا دیرتر لیز میخوردم، آن «آدم»ها من را نمیدیدند. شانس است دیگر.
تصاویر گنگی از آن دقایق توی ذهنم دارم. تصاویر گنگی با صدای فریاد و درد. برای همین نمیتوانم خوب شرحش بدهم، اما مطمئنم شما جزییات قتلم را بهتر از من دیدهاید. فیلمش همه جا پخش شده.
بعضیها میگویند اگر بزرگ میشدم وحشی و درندهخو میشدم، شاید حق با آنها باشد. شاید حداقل در آن شرایط میفهمیدم وحشیگری چقدر میتواند اوج بگیرد. شاید میتوانستم بفهمم وحشی بودن چه حسی دارد. شاید درنهایت میتوانستم تصمیمم را بگیرم و بفهمم بالاخره کدام وحشیتر و درندهخوتریم. ما یا شما.
پانوشت: این متن قرار بود طنز باشد، اما ما تولهخرسها خیلی بلد نیستیم طنز بنویسیم، مخصوصا اگر به طرز دردناکی شکنجه شده و به قتل رسیده باشیم.