شهاب نبوی طنزنویس
آن روز باید تصمیمم را عملی میکردم. از سالها قبل با خودم قرار گذاشته بودم که اگر به سی سالگی رسیدم و دیدم هنوز همان آقایی هستم که روز اول بودم، خودم را میکشم. یک سالی هم الکی قضیه را کش داده بودم، چراکه همهاش با خودم کلنجار میرفتم که آیا منظورم تمام شدن سی سالگی بوده یا وارد شدن به سی سالگی. اولین راهی که به نظرم رسید این بود یک چاقو بردارم و رگ دستم را بزنم. لعنتی. یعنی توی این خانه یک چاقو پیدا نمیشد. همخانه قبلیام همه ظرف و ظروف را با خودش برده بود. با چاقوی پلاستیکی هم که نمیشود رگ زد. از آن گذشته مطمئن بودم به محض اینکه اولین قطره خون را ببینم، غش میکنم و همه چیز نیمهتمام میماند. از آنجایی که به قول پدر خدابیامرزم تنلشتر و تنبلتر از من وجود نداشت، راحتترین راه بعدی، یعنی پرت کردن خودم از پشتبام را انتخاب کردم. راه زیادی تا پشتبام بود که طی کردم. همین که لبه پشتبام ایستادم و خواستم خودم را پایین پرت کنم، دختری را که قبلا هم را دوست داشتیم، دیدم که از جلوی ساختمانمان رد میشود. روانشناسان معتقدند دیدن شور و اشتیاق یک پشه هم در زمان خودکشی امید به زندگی را به آدم برمیگرداند؛ چه برسد به دختر مورد علاقهام. خودم را بهش رساندم. دختر بهم گفت: «وا، پس تو چرا زندهای. من فکر میکردم طبق حرفی که همیشه میزدی چند ماه پیش خودت رو خلاص کردی. کلی برات فاتحه فرستادم. یکبار هم دویست تومن باقی پولم رو برات خیرات دادم. خاک بر سرت که یه روده راست توی شکمت نیست. من دارم شوهر میکنم. برو از جلوی چشمم. روزم رو خراب کردی. » عزمم برای خودکشی جزمتر شد. اما وجدانا دیگر حال نداشتم این همه پله را طی کنم و خودم را به پشتبام برسانم. پس کمی فکر کردم تا یک راه آسانتر پیدا کنم. کنار خیابان بودم. چه کاری از این راحتتر؟ مادرم هم دیه را میگرفت و یک سروسامانی به زندگیاش میداد. یک ماشین خارجی را نشان کردم و جلویش پریدم. چند ثانیهای بیشتر با مرگ فاصله نداشتم که یادم افتاد مطمئنا داماد مفتخورمان دیه را از چنگ مادرم درمیآورد. خودم را کشیدم کنار و توی دلم برای دامادمان لایک فرستادم. تنها چیزی که نصیبم شد، فحشهای راننده بود. کماکان حس برگشتن به پشتبام را نداشتم. داروخانه نزدیکتر بود. چند بسته قرص خواب از داروخانه گرفتم. معتادهای محل همه مدیون این داروخانه بودند. هر چه میخواستی نه نمیگفت. برگشتم به خانه. وصیتنامهام را برای بار آخر نگاه کردم. خیلی دقت کرده بودم که مشکل «هکسره» نداشته باشد. «رو» را هم «وُ» ننویسم. وصیتنامه آماده بود. برای آخرینبار مایکامپیوترم را چک کردم. به غیر از فایلهای درسی چیز دیگری در آن نمانده بود. قرصها را از توی خشاب درآوردم. نزدیک تلویزیون شدم تا خاموشش کنم. تلویزیون داشت از بحران افسردگی و استرس و فشار عصبی در آمریکا میگفت. خاموشش کردم و دیگر چیزی یادم نمیآید...