شهروند| دور آتش حلقه زدهایم و منتظر دمکشیدن چای هستیم. شب بلند است و هرکس از چیزی میگوید تا وقت بگذرد. حرفهای روزمره به فیلمهای سینمایی میرسد و حرف از «مغزهای کوچک زنگزده» به میان میآید. بیشتر حاضران فیلم را دوست داشتند و وقتی قصه زندگی «لادن» مادر این فیلم را میشنوند، داستان برایشان جالبتر میشود و همین بابی میشود برای تعریف قصههای جالب آدمهایی که هرکس میشناسند. در میان قصهها، داستان زندگی عموی سپهر از همه درامتر است. چندسالی است آرام گرفته و دیگر درد نمیکشد. خانهاش را تغییر داده و در چندسال اخیر در یکی از قطعات بهشتزهرا آرام و بیصدا خوابیده است. قصه زندگیاش شنونده را به دنیای قصهها و فیلمهای درام میبرد. «حسین» همچون دو خواهر و تنها برادرش به توصیه پدر همه هوش و حواسش را برای درسخواندن میگذارد و بالاخره در دانشگاه تهران مهندسی قبول میشود و با نمرات خوب چهارسال کارشناسی را پشتسر میگذارد. از همان روز اول ثبتنام تصمیمش تحصیل تا مقاطع بالا بوده، البته در دانشگاهی خارج از کشور. چهارسال کارشناسی که تمام میشود، نمرات بالایش او را کاندیدای بورسشدن در یکی از دانشگاههای آمریکا میکند و بالاخره آرزویش محقق میشود برای ادامه تحصیل راهی آن لنگه دنیا میشود. اگرچه «حسین» بارها گفته بود کاش هیچگاه سوار آن هواپیما نمیشده! «حسین» در یکی از دانشگاههای بنام آمریکا مهندسی مکانیک را در مقطع کارشناسی ارشد ادامه میدهد و همه برنامههایش را برای رفتن به مقطع دکترا تنظیم میکند. در گیرودار تحقیق و درس و مطالعه همکلاسی فیلیپینیاش دل از او میبرد و «حسین» عاشق میشود؛ عشقی که خیلی زود به ازدواج منتهی میشود و از آن به بعد هر دو سخت درس میخوانند تا به رویای مشترکشان دست بیابند. «حسین» و همسرش بیوقفه دانشجوی دکترا میشوند و این مقطع را هم با موفقیت و نمرات بالا به پایان میرسانند. زمانی که وقت انتخاب محل زندگیشان میرسد؛ حسین عاشق ایران بود و دوست داشت برگردد و همسرش فیلیپین را پیشنهاد میدهد، چند دانشگاه هم پیشنهاد کرسی دانشگاه را میدهند اما درنهایت و با وجود بحثهای مفصل تصمیم بر این میشود که راهی فیلیپین شوند. زنوشوهر سوار هواپیما میشوند تا در فیلیپین زندگی جدیدشان را بسازند و همین اتفاق میافتد و آن دو صاحب دو پسر میشوند؛ به فاصله یکسال. پسرها که کمی بزرگتر میشوند دلتنگی امان از «حسین» برد و بالاخره تصمیم گرفت سفری به ایران داشته باشد و دیدارها را بعد از سالها تازه کند. پسرها کوچک بودند و همسرش نتوانست در این سفر او را همراهی کند، بنابراین «حسین» به تنهایی عازم ایران شد. ایران تحولات بزرگی را پشتسر گذاشته بود؛ انقلاب شده و حالا وارد جنگ ناخواستهای بود که باید از خود دفاع میکرد. «حسین» وارد ایران شد و چند روزی را به دید و بازدید از خانواده و آشنایان اختصاص داد اما دست تقدیر جور دیگری برایش رقم خورد و همنوا با تصمیمش پیش نرفت و «حسین» خود را در میان رزمندگان در یکی از جبهههای جنگ یافت. «حسین» جزو اولین کسانی بود که دستگیر شد. او به اسارت رفت تا برای مدتهای طولانی از سرنوشت همسر و دو فرزندش بیخبر بماند. همسرش بیآنکه بداند «حسین» در چه شرایطی است و چه سرنوشتی برایش رقم خورده، غیابی از او جدا میشود و خانواده «حسین» را از خود و پسرانش بیخبر میگذارد. جنگ تمام میشود و اسلحهها زمین گذاشته میشوند تا بعد از هشتسال جنگ، صلح برقرار شود اما «حسین» و بسیاری از اسرا همچنان در بند باقی میمانند. تعویض اسرا اجرایی میشود و «حسین» جزو آخرین گروهی است که پا روی خاک سرزمینش میگذارد. اولین کاری که میکند، پرسوجو در مورد خانوادهاش است. در پی یافتن همسر و فرزندانش راهی فیلیپین میشود و چندسالی را از شهری به شهر دیگر میرود تا نشانی از آنها بیابد اما همه بینتیجه میماند و «حسین» ناامیدتر از گذشته برمیگردد. اسارت و گمکردن خانواده او را از پا درمیآورد و پزشکها افسردگی حاد و بعد از مدتی سرطان را تشخیص میدهند. سرطان تمام وجودش را تسخیر میکند و هر روز بدنش تحلیل میرود، البته خود «حسین» هم انگیزهای برای بهبود ندارد و هنوز چشم به راه فرزندانش است. سهسال با بیماری میجنگد تنها به امید آخرین دیدار فرزندانش. خواهر و برادر «حسین» پیگیر یافتن همسر «حسین» میشوند و درنهایت نشان از آنها مییابند و داستان واقعی «حسین» را برایشان تعریف میکنند. همسر و پسرانش که حالا کمی بزرگتر شده بودند، برای دیدن پدر راهی ایران میشوند و این وصال یک هفته بیشتر دوام نمیآورد و حسین برای همیشه آرام میگیرد.