دانشگاه شهر من، گرگان رشته عکاسی نداشت. به ناچار مهندسی معماری خواندم، اما رویای عکاسی از سرم بیرون نرفت. چارهای نداشتم جز اینکه دورههای عکاسی را خصوصی بگذرانم. سال 94 تا 97 با یک پایگاه خبری استانی فعالیت داشتم. اسفند 97 فعالیتم را با باشگاه خبرنگاران جوان آغاز کردم و اعزام برای عکاسی از سیل در بدو ورود من به باشگاه، نخستین ماموریت جدی و مهم من در 26 سالگی و بعد از 5سال تجربه عکاسی بود. 29 اسفند، آخرین روز از سال، از طرف باشگاه به آققلا اعزام شدم. آن موقع سیلی در کار نبود. قرار بود تیمی از استانداری گلستان در صدر هیأتی بلندپایه ازجمله استاندار از سد وشمگیر و کانالکشیهای آن برای پیشگیری از هر خطر احتمالی و طغیان و جاری شدن سیل بازدید کند. 8 صبح اول فروردین از جمعیت هلالاحمر استان گلستان با من تماس گرفتند و از آمادگی من برای عکاسی هوایی که شیفتی بود و به راحتی نصیب هر کسی نمیشد، سوال کردند.
سیل آمد!
دوم فروردین بود که خبر جاری شدن سیل آققلا همه جا پیچید. مقصد اول گنبد کاووس. سیل به آنجا رسیده و خسارت به بارآورده بود. از انبار جمعیت هلال احمر، اسکان اضطراری و توزیع اقلام عکس گرفتم. به سمت آققلا حرکت کردم. ساعت 10 بود. حدود ساعت 4بعدازظهر بود که به آققلا رسیدیم. آب از پایین دست بالا نیامده بود و مسیرها همگی باز بودند. تا ساعت 7 عصر در آققلا ماندم و عکس گرفتم. صبح زود از گرگان راه میافتادم و شب بعد از کارم ساعت 8-7 به گرگان برمیگشتم. این کار هر شب بود. فاصله گرگان تا آققلا حدود 15 دقیقه بود که آن روز مشکلی برای برگشت نبود و حرکت ماشینها بلامانع بود. سوم فروردین تصمیم گرفتم مجددا به آققلا بروم. این بار اما حرکت ماشینها ممکن نبود. راههای ورودی به شهر بسته شده بود. به آشیانه جمعیت هلالاحمر رفتم و با بالگردی که بستههای امدادی برای مردم هم در آن بود، به طرف شهرک صنعتی پرواز کردیم. به شهرک رسیدیم. بقیه راه را باید با تراکتورهایی که امدادگران از آنها برای توزیع اقلام استفاده میکردند، طی میکردیم. ساعت حدود 12 بود که به سمت آققلا با تراکتور حرکت کردیم و وقتی برگشتیم ساعت از 4 هم گذشته بود.
همه چیز را در خود حل کرد و برد!
باورش شاید سخت باشد اما آب، شهر را یکباره فراگرفته بود. تنها تجهیزات حملونقل و جابه جایی، قایق و تراکتور بود. شیشههای تمامی مغازهها شکسته بود. یادم میآید که شیشههای یک مغازه موبایل فروشی خرد شده و تمام گوشیها روی آب شناور بودند. حتی زور یخچالهای یک فروشگاه لوازم خانگی هم به آب نرسیده بود و یخچالهای غول پیکر را در خود معلق کرده بود. روزهای نخست جمعیت هلالاحمر کارش زیاد بود. جابهجایی مردم با قایق و تخلیه اضطراری، زحمت و زمان زیادی میبرد. برای جابهجایی وسیلهای گیر نمیآمد. مجبور بودیم یا با ماشین کمکهای مردمی جابهجا شویم یا با امدادگران جمعیت هلال احمر. مردم به هر جایی که میشد، پناه میبردند. قوش تپه، بلندترین تپه آققلا که گلزار شهدا بود، یکی از آن پناهگاهها بود که جمعیت هلالاحمر هم چادرهایش را آنجا برپا کرده بود. مردم محلی آققلا دام و حیوانات خود را که به گفته خودشان نزدیک به 3میلیارد ارزش داشت، آنجا نگهداری میکردند. روز ششم فروردین، یادم است که یکی از امدادگران جمعیت هلالاحمر قصد داشت غذا بخورد، بلافاصله مسئول بالاتر او آمد و غذا را از دستش گرفت و گفت این غذا مال مردم است، اجازه نداریم از غذایی که برای مردم تهیه شده است، بخوریم.
رئیس کمیته امداد نجاتم داد!
همان روز بود که اتفاق عجیبی برای من افتاد. پرویز فتاح، رئیس کمیته امداد امام خمینی(ره) قصد بازدید از مددجوهای ساکن آققلا را داشت. از تهران برای بازدید آفیش شدم. وقتی به آققلا رسیدیم، خود ایشان و خبرنگاران همراهشان را در تراکتور جا دادند. همگی چکمه پوشیده بودیم و داخل آب بودیم که ناگهان من بیاطلاع از اینکه زیر پایم جوی آب و خالی است، با دوربینی که تازه خریده بودم، درون آب افتادم که بلافاصله آقای فتاح سر من را گرفتند، اگر نگرفته بودند، سرم به بلوکهای سیمانی جوی آب خورده بود. این ماجرای همان عکس معروفی است که در ایام سیل پرسرو صدا شد و شوک عجیبی به من وارد کرد، چون دوربینم دیگر عکس نمیگرفت و تا روز هشتم من نتوانستم عکاسی کنم. روز هشتم تصمیم گرفتم به گمیشان بروم. تمامی راهها بسته بود و حرکت فقط با پرواز ممکن بود. به آشیانه که رفتم به من گفتند به دلیل سفر ریاست جمهوری، امکان پرواز نیست. از آققلا به گرگان رفتم، بعد به کردکوی، بندر ترکمن و از آنجا به خواجه نفس رفتم و از خواجه نفس با قایقهای امدادی به گمیشان. ساعت حدود 4 بود. درست فردای روزی که ماجرای واژگونی قایق 6 شهید گمیشان به وقوع پیوست.
به من میگفتند نرو، مردم عصبانی هستند!
زمانی که به گمیشان رسیدم برخلاف اینکه به من میگفتند نرو، مردم عصبانی هستند و ممکن است این عصبانیت برایت مشکلی ایجاد کند و پیشتر تجربه عصبانیت مردم را داشتم، با این حال به مسیر ادامه دادم و در میانه راه با یکی از امدادگران جمعیت هلالاحمر که به سمت انبار با کامیونهای امدادی در حرکت بود، همراه شدم. گمیشان که بودم، کمکم به خانههای مردم راه یافتم. به مردم میگفتم که آمدهام عکسهایتان را به همه نشان دهم. در جواب هم از مردم میشنیدم که «تو نخستین نفری هستی که به خانه ما میآیی.» مردم به من اطمینان میکردند و با من خو گرفته بودند و با من درد دل میکردند. 7 ونیم شب بود که تصمیم گرفتم برگردم. سوار جرثقیل شدم تا برگردم، اما هیچ وسیلهای برای برگشت نبود. آن شب قبل از بازگشت به گرگان، حدود یک ربع در قایق ترکمنیها در آب گیر کردیم.
فراموششان نکنیم
روز نهم هم به عکاسی هوایی از گمیشان گذشت. روز دهم و یازدهم هفت سینی خریدم و به میان مردم رفتم و با سین هشتم که همان سیل بود، از نزدیک به 20 خانواده عکاسی کردم. شب را به اصرار همسر یکی از زنان محلی، در خانه زن گذراندم. تمامی اقوامشان به محل اسکان اضطراری رفته بودند و تنها مانده بود.
روز دوازدهم، موجی از شایعه فضای مجازی در بین مردم پراکنده شده بود. همان روز بود که با پرچم به میان مردم رفتم و لحظه به لحظه همه مشاغل، آتشنشانی، اورژانس، جمعیت هلالاحمر و حتی مردم را زیر یک پرچم ثبت کردم. بالاخره روز آخر نوروز را بعد از 13روز پر جنب و جوش و تجربه، کنار خانوادهام ماندم، بیآنکه لحظهای سیل و مردمش از خاطرم فراموش شوند. تا اواخر فروردین تقریبا هر روز به آققلا میرفتم. زندگی، آموزش، امید و هر آنچه رفته بود، کمکم به مردم برگشت، حتی افطاریهای کوچکی که من میهمان سفرههایشان بودم. زندگی برگشت اما کاش ما از کمک به مردم برنگردیم و لطفا فراموششان نکنیم.