بهناز شفیعی همسر ناصرحجازی
اوایل سال دانشجویی در دانشگاه عالی ترجمه زبان تهران (بالاتر از چهارراه امیراکرم) چند دانشجوی پسر و دختر شاد و بیخیال در کافه تریای دانشکده جمع میشدیم و گپ میزدیم. یکی از آن روزهای بیتکرار ناصر هم آمد و همسفره ما شد. از همان روز نگاهمان به یکدیگر گره خورد و... در میان آن همه آدم ناصر بود که هم بغض و
هم قدم کوچههای تنهایی و گریههای بیبهانه من شد. یادش به خیر، چند سالی گذشت تا بالاخره «ناصر» به خواستگاریام آمد. پدرم نه او را میشناخت و نه فوتبال را اما به عوضاش «محمد» برادرم هم فوتبال را میشناخت و هم ناصر را خیلی دوست داشت؛ من نه آن بودم و نه این! من گمشدهام را یافته بودم و این از همه مهمتر بود.
بگذارید اینجا دیگر روراست باشم. دیگر نمیخواهم حرفم را بخورم! از همان نگاه اول اعتقاد داشتم که او به من تعلق دارد و چنین نیز شد. راستش را بخواهید آن روزها تهران بزرگ، هنوز هوای غربت نداشت. هنوز عشقها به تکرار و عادت نرسیده بودند. هنوز مردها از جنس «ناصر» بودند. آری، این قصه زندگی من و ناصر است که برای اولینبار روی کاغذ میآید. یک زندگی که پس از گذشتن از گذرگاه تاریخ هنوز که هنوز است به یکنواختی و تکرار نرسیده و نخواهد رسید. از شما چه پنهان، همیشه از خود میپرسیدم؛ اگر لیلی و مجنون به هم رسیده بودند، آیا باز هم همانطور عاشق هم میماندند یا نه؟ سوال بیجواب دوران جوانی که «ناصر من» به درستی به آن جواب داد.
بگذریم، هنوز هم پارهای اوقات به روزگار دانشجویی بازمیگردم و به جوان بلندبالا و خوشتیپی میاندیشم که همه دخترکان دانشکده آرزوی ازدواج با او را در سر داشتند ولی ناصر شنونده زمزمههای عاشقانه من شد. فکر ناصر، اینگونه در من آغاز شد یا بهتر است بگویم جاده عشق ما دو نفر از همان روز در «کافه تریا»ی دانشکده شروع شد.
مفتخرم که لحظه به لحظه تجربه کردم مردی را که هرگز جلوی کسی سرخم نکرد، خم نشد و برای یک لقمه نان چربتر پشت تا نکرد و بدین شکل در دل مردم خلق شد. ناصری که باور کنید هیچیاش نیست و بیهوده مرا اذیت میکند. میخواهم به حرمت همان روزهای بیتکرار و عاشقانه دانشکده برسر «ناصرم» فریاد بکشم؛ «مرد تو چیزیت نیست، تو از همه ما سرحالتری، تو هنوز اسطوره مایی، برخیز.» اما دلم نمیآید. میخواهم خیلی چیزها از خیلی کسان دیگر بنویسم ولی باز به حرمت ناصر نمیتوانم.