منصور حلاج را در ظهر صیام گذر بر کوی جذامیان افتاد. جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنان نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: «دیگران با ما غذا نمیخورند و از ما میترسند.» حلاج گفت: «آنان روزهاند و برخاست.» غروب، هنگام افطار حلاج گفت: «خدایا روزه مرا قبول بفرما.» شاگردان گفتند: «استاد ما دیدیم که روزه شکستی.» حلاج گفت: «ما میهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم.»
آن شب که دلی بود، به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیدیم، که آن شب
ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم