«مروتعلی نصرتی تنها 19سال داشت که اسیر شد»، آزادهای که ۵سال سابقه اسارت دارد، جانباز ۳۰درصدی است؛ او به تازگی در گفتوگویی به روایتی کوتاه از روزهداری در جنگ تحمیلی پرداخته که بخشی از آن را در ادامه با هم میخوانیم.
پس از اتمام مرخصیام از تهران به منطقه مهران رسیده بودم که آمادهباش اعلام کردند و گویا دشمن ساعت دو نیمه شب عملیاتی انجام داده بود، اما سمت ما خبری نبود. به ما گفتند شلیک کنید، ما هم در تاریکی با «آرپیجی» و گلوله شلیک میکردیم و تا پنج صبح که هوا کمی روشن شد، دیدیم هرچه گلوله زدهایم، به تانک و نفربر زده بودیم.
ساعت ۶ میخواستیم عقبنشینی کنیم که یکی از مافوقهایمان اجازه عقبنشینی به ما نداد و یک ساعت بعد به ما دستور عقبنشینی صادر شد. حدود ۲۸ نفر بودیم که عقبنشینی کردیم و با یک خودروی جنگی به داخل منطقه مهران رفتیم. منطقه به محاصره دشمن درآمده بود. ما هم در جاده زیر یک پل مخفی شدیم که دیدیم یک سرباز ایرانی هم جداگانه به سوی ما میآید.
عراقیها هم که با تانک و نفربر از روی پل درحال عبور بودند، گویا رد او را زده بودند. حدود ۱۰ دقیقه بعد عراقیها ما را محاصره کردند. البته ۱۸ نفر از بچهها قبل از اینکه ما به اسارت دربیاییم، از طرف دیگر پل فرار کرده و خودشان را نجات داده بودند. ماه رمضان و دقیقا وقت اذان ظهر بود که نیروهای عراقی ما را اسیر گرفتند.
یک درجهدار عراقی به همراه چند سرباز ما را اسیر کردند. درجهدار عراقی به سربازانش دستور آتش داد، تا ما را به گلوله ببندند که یک یا دو دقیقه بیشتر طول نکشید که یک جیپ نظامی از دور پیدا شد. آن درجهدار به نشانه احترام دست بلند کرد و به زبان عربی که البته از بچههای عربزبان هم در میان بودند، ترجمه کرد که آنها نمیخواهند ما را بکشند. افسر عراقی مدام میگفت: «ماه رمضان، گناه، گناه.» آنها هم دست نگه داشتند و ما را سوار خودروها کردند و به بصره بردند، تا پنجسال در اسارت دشمن زندگی کنیم.